روز دومی بود که ما چهار نفر روی دیواره بودیم ولی وقتی به بالا نگاه می کردیم انگار تا صدها متر باز دیواره امتداد داشت و بعد هم فقط آسمان بود.

اصلا فکر نمی کردیم صعود این همه طول بکشه برای ما ها که تا اون موقع  و اون سال ها بلند ترین صعودمون پل خواب 100 متری بود بیستون با بیش از 1000 متر طول دنیایی بود که فهمش مافوق درک  محسوب می شد.

قمقه های آب که  ته کشیده بود و چیز زیادی برای خوردن نداشتیم .

توی کوله حمید یه ساندیس بود در آورد که با هم بخوریم . من داشتم بالا رو نگاه می کردم و اصلا حواسم نبود که اون ساندیس مال همه است . فکر کردم داره می ده به من و یه ضرب بیشتر از نصفش رو سر کشیدم که متوجه سه تا نگاه مبهوت شدم که خیره شده بودن به صورت من !!!!

از اون موقع ها بود که حتی نمی شد عذر خواهی کرد.

هنوز که هنوزه وقتی یادش می افتم بد جوری از خودم خجالت می کشم .

 

همین

سخن دیگری ؟

 

26 آذر

باد دیوانه وار از شیب های قله سر می خورد و می کوبید به صورت و بدن و ما. برای برداشتن هر قدم باید اول بر باد غلبه می کردیم تا بشه پا رو جلو برد و روی برف های یخ زده محکم کرد.

هوا سردتر از هر سردی بود که تا اون روز تجربه کرده بودم . شاید اگر آتش جهنم هم اونجا بود آتشش یخ می زد و بیخود نبود که نور خورشید هم یخ زده بود.

از بغل یخچال داشتیم می رفتیم سمت پناهگاه 5000 متر و با وجود همه سرما و باد و یخ منظره یخچال سیوله در کنار ما جادویی بنظر می رسید. وسوسه ثبت اون زیبایی کار خودشو کرد و در یکی از استراحت های کوتاهی که داشتیم دوربین را از کاپشنم بیرون آوردم .

با دست کش های پری که بدستم بود نمی شد فیلم رو بچرخونم .

دستکش رو در اوردم و فیلم رو چرخوندم که انگار دستم خشک شد و انگار هزارتا سوزن به انگشتام فرو کردن.

کلید دوربین رو زدم . و بسرعت دستکشم رو پوشیدم. خودم فهمیده بودم چه اشتباهی کردم ولی هیچ کاری نمی شد کرد.

تا جان پناه هر طور بود دندون رو جگر گذاشتم و وقتی رسیدم و دستم رو دیدم متوجه شدم شصت دستم سیاه شده....

 

هنوز که هنوزه با گذشت اون همه سال گاهی وقتی هوا سوز داره گاهی که باز بی احتیاطی می کنم و به چیزی سرد دست می زنم همون درد بسراغم می آد.

بعضی از درد ها حتی با گذشت زمان هم آروم نمی گیرند.هیچوقت

 

همین

سخن دیگری ؟

 

 

25 آذر

در باره موسیقی متن

این آهنگ ( نوبهار نوازنده آقای بهمن باشی ) رو بار  اول در وب لاگ آیدا شنیدم . اون موقع ها که در BLOGSPOT  می نوشت و هیچوقت اون روز رو فراموش نمی کنم . اصلا مثل جادو بود.

نمی تونستم صفحه رو ببندم یا کاری دیگه ای بکنم . فقط نشسته بودم و گوش می دادم .

گوش کردن به این آهنگ دقیقا همون حس غریبی رو در من زنده می کنه  که وقتی از یک دیواره بلند بالا می رفتم وقتی صعود تموم می شد وقتی طناب ها را جمع می کردم که برگردم توی اولین قدم ها بسراغم می اومد.

ترکیبی از شادی و از اندوه .

 شادی صعود و اندوه اتمام اون ......

 

یادمه که نوشتم :

سه شنبه 3 دي1381

موسيقي  پس زمينه اين وبلاگ جادوئيه . نمي دونم چرا هر وقت اين صفحه را باز مي كنم ديگه نمي تونم ببندمش .

 

روزها و روزها همیشه وقتی به اینترنت متصل می شدم اولین کارم این بود که وب لاگ آیدا را باز کنم و به این آهنگ جادویی گوش بدم.

نویسنده وبلاگ آیدا بعد ها این آهنگ را از روی وبلاگش برداشت.  و من هم اصلا به ذهنم چنین اتفاقی نرسیده بود آهنگ را جایی SAVE  نکرده بودم .

تا اینکه دیروز فایل آهنگ را جایی دیدم . این دفعه معطل نکردم و اونو روی دستگاهم ذخیره کردم و حالا مدام بهش گوش می دم.

بهر حال امیدوارم استفاده از این آهنگ مشکل حق استفاده و ... نداشته باشه. اگر این آهنگ کپی رایت داره  و برای استفاده ازش باید از کسی اجازه گرفت خوشحال می شم که به من بگید.

 

سخن دیگری ؟

23 آذر

 

 

بیستون همیشه رازآلود و زیباست . چه از پایین نگاهش کنی چه اون بالا باشی و از بالا دشت های روبرو را ببینی.همیشه مغروره و نمی دونی غرور بیستون بیشتره یا اون عقاب های پر هیبتش.

بیستون همیشه زیباست و فراتاش ( فرهاد تراش ) همیشه تو رو به شگفتی و تحسین وادار می کنه .

بیستون بقدری بزرگه که فراتاش در عظمت اون گم می شه و انسان در عظمت فراتاش نقطه ای بیشتر نیست.

باد های بیستون همیشه آواز می خونند و همیشه می تونی چشماتو ببندی به سینه گسترده و عظیم بیستون تکیه بزنی و بشنوی که باد زمزمه می کنه :

 

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

 

همین

سخن دیگری ؟

 

17 آذر

امروز صبح چهره البرز و توچال رویایی بود.

زیباترین رنگ دنیا از نظر من امروز خودشو چند لحظه ای به این شهر دود گرفته نشون داد.

حاصل اولین بوسه های خورشید بر چهره کوه های سپید پوش  رنگیه که به وصف نمی آد و فقط باید دیدش....

 

همین

 

 

16   آذر

چند روز پیش دوستی نادیده برایم ایمیلی فرستاده بود و در آن جمله ای بود ه من رو به فکر برد.

اون نوشته بود

 وقتي فكر مي كنم در جامعه كوهنوردي كه بايد  نماينده  قشر فرهيخته جامعه باشند

 

این دو کلمه قشر فرهیخته  برام یه کم سنگینه .

 آیا براستی کوهنوردی ورای ورزش های دیگه است ؟

آیا صرف کوهنورد بودن معادل انسان بودنه ؟

بنظر من نه.

نمی خواهم کوهنوردی را بی ارزش کنم ولی از تقدس بخشیدن بهش  هم اصلا خوشم نمی آد. از شعار هم  خوشم نمی آد.

پشت کارت گروه های کوهنوردی نوشته شده:

در ورزش کوهنوردی صفا و صمیمیت حکم رانی می کند

و یا

کوهنورد بودن یعنی انسان بودن

یا

صعود به قلل بلند همانند صعود به فراز ایثار است و گذشت ...

 

این ها بنظر من فقط شعار های احساسی است. جدا چرا کوهنوردان بخصوص کوهنوردان تشکیلاتی فکر می کنند صرف اینکه در قالب دسته و گروه باشگاهی به کوه می روند با دیگران فرق دارند.

اگه بخوام صادق باشم من هم مدتی چنین احساسی داشتم ولی آلان نه. و خب گاهی آدم باید بتونه خودش رو هم نقد کنه.نقد به معنی نفی نیست .

من امروزه بهیچ عنوان قبول ندارم کوهنوردها نماینده قشر فرهیخته اجتماع هستند.

 کوهنورد ها هم آدم هایی هستند عادی و معمولی. با همه خوبی ها و بدی های همه افراد کوهنورد بودن به ذات خودش هیچ دلیل تمایزی بر هیچ چیزی نیست.

همین

 

 

سخن دیگری ؟

 

 

13   آذر

 

شهریور امسال یکی از بهترین کوهنوردان ایران در قره قوروم پاکستان کشته شد. محمد اوراز

در باره چرای این حادثه  همون موقع خیلی ها  حرف زدن و حتی توی بعضی از وب لاگ ها چیز هایی نوشته شد.

خیلی ادعا ها مطرح شد و خیلی شایعات ....

حتی توی یک سایت خوندم که محمد رو در خفا دفن کردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

اون موقع من چند تا مطلب ..... , ......  نوشتم و توی چند وب لاگ هم کامنت گذاشتم .

اون نوشته من باعث شد که دوستی که براش خیلی احترام قائل هستم یکبار که منو دید بقول خودش خیلی صریح و تند و گزنده از نوشته من انتقاد کنه . و بگه تا همه حقیقت رو ندونی نباید چیزی بگی .

تا همه حرف ها رو ندونی نباید اظهار نظر کنی .

و من باز سئوال کردم

.....

...................

دیشب در سالن آمفی تئاتر دانشگاه امیر کبیر جلسه گزارش این برنامه و پرسش و پاسخ بود.

گزارش رو شنیدم  از زبون دکتر تیم - اعضای تیم و سرپرست تیم و باز فیلم ها رو دیدم .

همون صحبت هایی بود که می دونستم  همون حرف هایی که خیلی ها بعنوان سر مگو ازشون یاد    می کردن ولی توسط اعضای تیم خیلی صادقانه بیان شد.

همه چیر گفته شد. بنظر من همه چیز - موقع پاسخگویی به سئوالات توسط اعضا تیم بیشتر از چند تا از سئوال ها رو تحمل نکردم گوش بدم

یکی اظهار فضل کرده بود که چرا عکاسی و تصویر برداری شما ضعیف بود!!!!!!!!!

یکی می گفت چرا تیم بانوان به اورست نرفت !!!!!!!

یکی ناراحت بود چرا از پیشکسوتان !!!  در این جلسه دعوت نشده بود!!!!!

و یکی می گفت چرا به جوانان میدان نمی دهید !!!!

و یکی می پرسید چرا مقبل هنرپژوه 19 ساله برای تیم نهایی انتخاب شد؟؟!!!!

و اون یکی می گفت : دکتر چرا موقع حادثه در کمپ اصلی  بود و اونجا نبود !!!!!!!

 

 از جلسه زدم بیرون . احتیاج به هوای آزاد داشتم سرم داغ بود و مدام نوشته اول فیلمی که پخش کردن جلوی چشمم می اومد:

 

تقدیم به منتقدانی که مرگ محمد را به همسر و فرزند نداشته اش تسلیت گفتند.....

 

آلان خوشحالم که باورم در باره اون نوشته دوماه قبلم درست بود. این نظر منه  و همین برام مهمه حالا که  همه چیز را شنیده ام  این خودمم که باید  قضاوت کنم و قضاوت بقیه هم برای خودشو محترمه .

پس دوباره می گم :

 

آقا اقبال خسته نباشي

سرپرست بردبار تيم گاشر بروم خسته نباشي .

اين روزها خيلي ها دارن دنبال مقصر مي گردن . خيلي خوب فرصتي پيدا کردن تا خرده حساب هاشون با فدراسيون تسويه کنند.

خيلي ها که تو عمرشوت از شير پلا بالا نرفتن شايد هم رفتن دارن فرضيه مي بافن  حکم صادر مي کنن.

کسايي که نمي دونم تا حالا از زير يه بهمن رد شدن  - رو طناب ثابتي که معلوم نيست به کجا بنده يومار زدن - توی چادري که طوفان داره پاره اش مي کنن تا صبح ثانيه شمردن يا نه زير ريزش سنگ از ديواره بودن ؟

اگه بودن و مي دونن پس اين حرف ها چيه ؟

اگه نبودن پس چي مي گن .

مگه نمي دونن تو کوه بايد رفت جلو . و هر چقدر احتياط باشه هر چقدر تجربه باشه باز اين شانس و تقديره که حرف آخر را مي زنه.

مگه کوکوشکا او دلاور بي بديل توي کوه نمرد؟

مگه بوکرايف اون ابر انسان دچار بهمن نشد؟

مگه پير بگين توي آناپورنا با بهمن نرفت؟

.....

..............

فهرستش خيلي بلنده - خيلي. تيم آلمان نانگاپاربات . چند تا کشته دادن؟

بهمن اين غول مهيب بسياري را با خودش برده و هيچکس هيچ کاري نمي تونه بکنه .

مي شه جوانب رو سنجيد - مي شه با حمايت رفت - مي شه يکي يکي رفت ولي هيچ وقت هيچ چيز نمي تونه جلوي اونو بگيره .

مگه زمستون بريم علم کوه تا سرچال بهمن ها را نمي بريم به اميد اينکه نريزن؟

زمستون يال شمال شرقي دماوند به سمت قله بهمن نداره ؟

بالاي پناهگاه دوم يال شمالي بهمن نيست؟

همين دره اوسون و مسير شير پلا بهمن نداره؟

مي دوني اقبال مشکل خيلي از تئوري باف ها اينه که فکر مي کنن کوه يعني همين چشم انداز خشک البرز در تابستون .

نمي دونن کوهنوردي واقعي چيه . تا حالا معني و بار سرپرستي در زمستون رو حس نکردن .

تا حالا هيچ تيم ي رو يراي صعود يک ديواره يک يخچال  سرپرستي نکردن و نمي دونن يعني چي ؟

اگر هم مي دونن خودشون را ندونستن مي زنن تا سنگ هاشون رو با تو و بقيه باز کنن .

حالا مي گن تو مقصري. روزگار غريبه . نه ؟

 اقبال مهم نيست .

يادته يه بار حرف خوبي زدي . اون موقع ها که هنوز کسي نمي اومد امجديه رو تراورس تمرين . اون موقع که بقول خودت زمستون فقط يه مشتري داشتي.

ما در حرف کثيرم و در عمل قليل.

هي هي هي

بيخيال اقبال . خسته نباشي . هيچ کي نمي تونه بفمه تو اون بالا در مقام سرپرست چي کشيدي . و حالا کسي هم نيايد تو رو متهم کنه .

سئوال مي تونن بکن ولي متهم نه؟

اقبال خيلي دلم مي خواد سرپرست تيم سال ديگه گاشر بروم تو باشي . تيم رو با موقيت برسوني قله .

و رو اون قله براي محمد دعا کنين.

نمي خوام بگم محکم باش چون هستي فقط مي تونم بگم صبور باش

فردا محمد مي آد بايد بريم پيشوازش.

پس صبور باش

 

باقي بقايت

 

همین

 

سخن دیگری ؟

 

 

11  آذر

 

میعاد

10  آذر

عکس ها هم خوبن هم بد

خوب از اون جهت که یهو آدم را می برن به حس و حالی که توی اون لحظه داشته.

 بد از این جهت که بخود می گی : این همه سال گذشت .

این همه سال و دیگه اونجا نرفتم .....

 

 

آبشار سله بن هیچوقت توی پاییز و زمستون رنگ آفتاب رو نمی بینه .  این آبشار جوری قرار گرفته که همیشه توی سایه است . خود آبشار هم هیچوقت از جاده قابل رویت نیست نه خودش و نه  اون ستون یخ زده زیبایش.

اگه توی زمستون یا پاییز آدم هوس کنه بره جبهه جنوبی دماوند توی راه برگشت اگه به دره های روبروش از بالا نگاهی بیاندازه این آبشار قشنگ رو می بینه و وسوسه صعود اون ستون یخ زده توی وجودش پا  می گیره. وسوسه ای که تا کوله به پشتت نیاندازی و نری سراغش آروم نمی شه .

حتی اگه بری اگه صعودش هم بکنی باز یه گوشه ذهنت پیشش جا می مونه و هر زمستون باز بیادش می افتی :

که هست 

که توی سایه منتظره

و این تویی که باید قید روزمره گی را بزنی و بری....

 

همین

 

سخن دیگری ؟

9  آذر

 

خودت باشی

یه دره پر برف که آخرش یه دهلیز بلند یخ زده باشه

دو تا تبر یخ و کرامپون

و اشتیاق صعود

عزم  رفتن

و  توان خواستن و نترسیدن از راه

 

دیگه چیزی هم هست که بخواهی آرزو کنی .......

 

 

 

 

همین

سخن دیگری ؟

3  آذر

 

مسير يخ زده جلو صورتم خيلي سخت تر از توان من بود. هفته پيش نتونسته بودم صعودش کنم و يک هفته لحظه شماري مي کردم که برم سراغش.

رسیدم به ارتفاعي که هفته قبل بهش رسيده بودم . کافي بود مي تونستم يکي از تبر ها را آزاد کنم و بکوبم بالاتر.

پايين بچه ها داشتن سر و صدا مي کردن و مدام با حمايت چي من حرف مي زدم .

حواسم به جاي تمرکز به صعود رفت سراغ اونا.

گفتم : ساکت ......

به حمايت چي هم گفتم حواست هست ....

و همين کافي بود تا تمرکز و تعادلم رو از دست بدم و سقوط کنم .

اومدم تو فضا و تاب خوردم . نگاهم همونجور مونده بود به جايي که مي خواستم با تبر روش ضربه بزنم .

اوقاتم تلخ شد و وقتي رسيدم پايين کلي به همه غر زدم .

...........

..................

اما کارم درست نبود. عصبانيت من ناشي از ضعف من بود و اونا تقصيري نداشتن . من بايد اونقدر روي صعودم متمرکز مي داشتم  که هيچ سر و صدايي مانع من نشه .

خوب نيست آدم ضعفشو گردن بقيه بياندازه.و چه موقع من قراره درس بگيرم نمي دونم .

همين

 

1 آذر

 

 

داني که چنگ و عود چه تقرير مي کنند....

 

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.

در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه ک گاه   نمي خواهم ببنم.

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

علی پارسایی

 


تماس



موسیقی : نوبهار


 

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ....

 

بر نمي شد گر زبام کلبه ها دودي

يا که سوسوي چراغي گر پياممان باز نمي آورد

رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دم سرد

آنک آنک کلبه اي روشن

روي تپه روبروي من

 

در گشودندم

مهرباني ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :

((... گفته بودم زندگي زيباست

گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست

آسمان باز

آفتاب زر

باغهاي گل

دشت هاي بي در و پيکر

 

سر برون آوردن گل از درون برف

تاب نرم رقص ماهي در بلور آب

بوي خاک عطر باران خورده کهسار

خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

آمدن  رفتن  دويدن

عشق ورزيدن

در غم انسان نشستن

پا به پاي شاد ماني هاي مردم پاي کوبيدن

 

کار کردن کار کردن

آرميدن

چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن

جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک توشيدن

 

گوسفندان را سخرگاهان به سوي کوه راندن

همنفس با بلبلان کوهي آوراه خواندن

در تله افتاده آهو بچه گان را شير دادن

نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن

 

گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته

قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن

بي تکان گهوار رنگين کمان را در کنار بام ديدن

 

يا شب برفي پيش آتش ها نشستن

دل به روياهاي دانگير و گرم شعله بستن ....

آري آري

زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست

گر بيفروزيش

رقص شعله اش در هر کران پيداست

ور نه خاموش است وخاموشي

گناه ماست

.................

................