شنبه 22 شهريور

 

چند روزه به بار معنايي بعضي از کلمات فکر مي کنم . کلماتي که در واژگان توصيفي اکثريت مردم در توصيف فعاليت هاي کوهنوردي  بيان مي شه.

 

فاتح قلل

تسخير قله

حمله به قله

شکست در فتح قله

زير پاي در آوردن کوه

زدن قله

به اهتراز در آوردن پرچم

و ....

فکر کنم خود من هم گاهي از اين کلمات استفاده مي کردم  ولي اين کلمات کلمات جنگي هستند . به جاي قله کافيه سنگر را بگذاريم و انگار داريم به جملاتي از يک گزارش نظامي با که با مارش همراه گوش مي دهيم .

شايد اين کلمات از آن رو در کوهنوردي باب شد که اولين کتاب هاي کوهنوردي و آموزش دهنده هاي کوهنوردي در ايران نظامي بودند.

من اين کلمات را دوست ندارم .  بوي خون مي دهند و و باروت . مگر آنان که به کوه مي روند با کوه سر جنگ دارند که تسخير و فتحش کنند.

......

از قله که بر مي گردي پايين وقتي بر مي گردي و دوباره بهش نگاه مي کني گاهي باورش براي خودت هم سخته که اون بالا بودي. پس چه جوري سوداي فتحش را مي شه داشت.

.......

هيچ کوهي فتح شدني نيست .

هيچ کوهي را نمي شه تسخير کرد

هيچ کوهي فاتح نداره

و هيچ پرچمي براي  هميشه بالاي قله باقي نمي مونه .

 

همين

 

 

 

سه شنبه 18 شهريور

آقا اقبال خسته نباشي

سرپرست بردبار تيم گاشر بروم خسته نباشي .

 

اين روزها خيلي ها دارن دنبال مقصر مي گردن . خيلي خوب فرصتي پيدا کردن تا خرده حساب هاشون با فدراسيون تسويه کنند.

خيلي ها که تو عمرشوت از شير پلا بالا نرفتن شايد هم رفتن دارن فرضيه مي بافن  حکم صادر مي کنن.

کسايي که نمي دونم تا حالا از زير يه بهمن رد شدن  - رو طناب ثابتي که معلوم نيست به کجا بنده يومار زدن - توي چادري که طوفان داره پاره اش مي کنن تا صبح ثانيه شمردن يا نه زير ريزش سنگ از ديواره بودن ؟

اگه بودن و مي دونن پس اين حرف ها چيه ؟

اگه نبودن پس چي مي گن .

مگه نمي دونن تو کوه بايد رفت جلو . و هر چقدر احتياط باشه هر چقدر تجربه باشه باز اين شانس و تقديره که حرف آخر را مي زنه.

مگه کوکوشکا او دلاور بي بديل توي کوه نمرد؟

مگه بوکرايف اون ابر انسان دچار بهمن نشد؟

مگه پير بگين توي آناپورنا با بهمن نرفت؟

.....

..............

فهرستش خيلي بلنده - خيلي. تيم آلمان نانگاپاربات . چند تا کشته دادن؟

بهمن اين غول مهيب بسياري را با خودش برده و هيچکس هيچ کاري نمي تونه بکنه .

مي شه جوانب رو سنجيد - مي شه با حمايت رفت - مي شه يکي يکي رفت ولي هيچ وقت هيچ چيز نمي تونه جلوي اونو بگيره .

مگه زمستون بريم علم کوه تا سرچال بهمن ها را نمي بريم به اميد اينکه نريزن؟

زمستون يال شمال شرقي دماوند به سمت قله بهمن نداره ؟

بالاي پناهگاه دوم يال شمالي بهمن نيست؟

همين دره اوسون و مسير شير پلا بهمن نداره؟

مي دوني اقبال مشکل خيلي از تئوري باف ها اينه که فکر مي کنن کوه يعني همين چشم انداز خشک البرز در تابستون .

نمي دونن کوهنوردي واقعي چيه . تا حالا معني و بار سرپرستي در زمستون رو حس نکردن .

تا حالا هيچ تيم ي رو يراي صعود يک ديواره يک يخچال  سرپرستي نکرن و نمي دونن يعني چي ؟

اگر هم مي دونن خودشون را ندونستن مي زنن تا سنگ هاشون رو با تو و بقيه باز کنن .

حالا مي گن تو مقصري. روزگار غريبه . نه ؟

 اقبال مهم نيست .

يادته يه بار حرف خوبي زدي . اون موقع ها که هنوز کسي نمي اومد امجديه رو تراورس تمرين . اون موقع که بقول خودت زمستون فقط يه مشتري داشتي.

ما در حرف کثيرم و در عمل قليل.

هي هي هي

بيخيال اقبال . خسته نباشي . هيچ کي نمي تونه بفمه تو اون بالا در مقام سرپرست چي کشيدي . و حالا کسي هم نيايد تو رو متهم کنه .

سئوال مي تونن بکن ولي متهم نه؟

اقبال خيلي دلم مي خواد سرپرست تيم سال ديگه گاشر بروم تو باشي . تيم رو با موقيت برسوني قله .

و رو اون قله براي محمد دعا کنين.

نمي خوام بگم محکم باش چون هستي فقط مي تونم بگم صبور باش

فردا محمد مي آد بايد بريم پيشوازش.

پس صبور باش

 

باقي بقايت

 

يکشنبه 16 شهريور

 

 

گاشر بروم یک8067    متر

 

گروهي بر آنند که اين مرغ شيدا

 

کجا عاشقي کرد همانجا بميرد

 

....

....

 

سه هفته صبر - سه هفته اميد و سه هفته ترس از اينکه چي مي شه.

سه هفته گوش دادن به اخبار  - زنگ زدن به فدراسيون - سه هفته به خود اميدواري دادن و حالا تموم شد

اوراز به جاودانگي بيکران پيوست

مردن قشنگ نيست . مردن خوب نيست .

بخصوص که هنوز کلي راه نرفته مونده باشه.

کلي اميد

کلي عشق

 کلي  اميد به تحقق افسانه شخصي. خودت مي گفتي. نه؟

 

حالا حتما يه عکس با يک نوار سياه در کنارش  کنار عکس محمد داودي توي فدراسيون قرار مي گيره.

خيلي ها خيلي حرف ها مي زنن و روزها و ماه ها مي گذره و روي عکس ها رو غبار مي گيره و هر از چند گاهي وقتي دارن عکس ها را جا به جا مي کنن غبار روشون را پاک مي کنن .

 

هر از چند گاهي دوستات توي کوه ها گاه و بيگاه يادت مي کنن و مي گن : روحت شاد.

بالاخره يه تيم ديگه از ايران مي ره و گاشر بروم رو صعود مي کنن و  رو قله يادت مي کنن محمد.

 

ولي تو ديگه نيستي . فقط ازت يه خاطره مي مونه خاطره اي که رنگ مي بازه و شايد هم هميشه پر رنگ مي مونه. نمي دونم کردار تلخ روزگار را کسي نمي دونه.

 

تو راه خودتو  رفتي و انتخاب خودتو کردي. اصلا واسه همين زندگي مي کردي.

زندگي مي کردي که به دنياي کوه هاي بلند برگردي و حالا  روحت همون جا آروم گرفته . از يه جهت شايد تو يه استثنا باشي. کمتر کوهنوردي از زير بهمن بيرون کشيده شده .

نمي دونم چه سري در اين است که پيکرت توي کوه به امانت نموند.

حتما چند روز ديگه با يک هواپيما تو رو بر مي گردونن ايران و مي برن به همون روستايي که در اون متولد شدي و به خاک مي سپارند.

به همون خاکي که خيزگاه ماست و بي شک خفتگاه ما خواهد بود.

 

روانت انوشه باد

روحت شاد

 

همين

 

 

 

جانش از خاک بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

 

اسلام آباد ، ايرنا : ۱۶ شهريور۱۳۸۲ برابر با۷ سپتامبر۲۰۰۳
 

محمد اوراز" کوهنورد۳۲ ساله اهل نقده که از سه هفته پيش به علت

سقوط از ارتفاعات منطقه کوهستاني شمال پاکستان به نام "گاشر بروم" در حالت
بي هوشي به سر مي برد، در اولين دقايق بامداد روز يکشنبه درگذشت .
وى به همراه "مقبل هنرپژوه " کوهنورد۱۹ ساله بوکاني با سقوط بهمن از
ارتفاع ۷۹۰۰ مترى به ارتفاع ۷۳۰۰ مترى پرت شده بود و در سه هفته گذشته در
بخش مراقبت هاى ويژه بيمارستان "شفا" شهر اسلام آباد بسترى بود.
 

 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت اد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
 
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد
محمد روحت شاد

 

گاشر بروم 1 - پاکستان

کوهها نه قاتلند نه بيرحم . رفتن به کوه تلاش براي دست يابي به آن بالا ها انتخاب خود ماست .

انتخابي از روي شناخت و نه از روي اجبار.

گاهي مي دانيم در مسير بهمني به کمين نشسته - گيره اي شکننده است و حمايتي نامطمئن و تبر يخ   نا پايدار.

 اما باز  به جلو مي رويم که شايد بهمن نريزد و گيره نشکند و ميخ پايدار بماند و يخ نشکند و  اين انتخاب خود ماست .

کوه در اين ميانه بي تقصير است . کوه را بيرحم و قاتل نخوانيم .

همين

 راستي چرا يادم رفت نبايد به دوستي ديگران اعتماد کنم .....

گاهي اوقات نبايد به هيچ کس هيچ کس اعتماد کرد. کسي که همه چيز را به شوخي مي انگارد سزاوار دوستي نيست.

 

 

در عجبم زين مردم .....

 

همون روزي که بهمن به بچه ها زد عصرش رفته بودم دفتر کميته کوهنوردي فدراسيون . از يکي از بچه ها پرسيدم از تيم چه خبر يه جور خاصي گفت امروز حرکت کردن به سمت قله ولي مسير بهمن هاي بدي داره.

گفتم :خبر دقيق نداري . چيزي نگفت .

چند دقيقه بعد يکي از بچه اومد و گفت : سالمن !!!

گفتم : چي ؟ کي سالمه؟

گفت : مگه نمي دوني ؟ بچه ها رو صبح بهمن زده . آلان تماس گرفتن و گفتن از زير بهمن در آوردنشون . اوراز بيهوشه ولي همه سالم هستن .

 

کلمات بار معنايي وحشتناکي داشتن . بهمن - ارتفاع 7900  متري - طوفان و تنها دل خوشي من شنيدن خبر سالم بودنشون بود.

دوستم گفت: وقتي خبر به فدراسيون رسيد اونجا گوسفند کشتن که بچه ها سالمن.

.....

.......

تيمي که امسال براي صعود گاشر بروم اعزام شد تيم قوي و خوبي بود . ترکيبي بود از تجربه قديمي ها و توان نفرات جوان . گاشر بروم يک هم با توجه به تجارب تيم قله خيلي سختي در قياس با بقيه قله ها ي 8000 متري محسوب نمي شد. و بقول راينهولد مسنر  جزو هشت هزار متري هاي کوتاه بود.

چند بار خبر حرکت  تيم از کمپ آخر به سمت قله را از راديو شنيدم و  بعد هيچ خبري نبود. از فدراسيون هم  که خبر مي گرفتم مي گفتن هوا بده .

آخرين اطلاعيع فدراسيون هم مي گفت: که تيم به هواي بسيار بدي روبرو شده و آلان خيي از گروه هاي ديگه منطقه را ترک کردند ولي تيم ايران در تلاش و به انتظار هواي خوبه .

و در آخرين حمله و در ارتفاع 7900  اين اتفاق افتاد. ارتفاع خود گاشر بروم 8068 متر است . يعني تيم فقط 160 متر اختلاف ارتفاع عمودي تا قله داشت . يعني چيزي در حدود  نهايتا 2 ساعت شايد هم کمتر که اين اتفاق مي افته .

و خوشبختانه بچه ها زير بهمن نمي مونن . همين که بقيه تونستن اونا را از زير بهمن بيرون بکشن خودش در هيمالايا يک استثنا است . بهمني با اون عظمت و پيدا شدن نفرات از زير اون .....

اخبار اين اتفاق کم کم در ايران پخش شد. اون هم بيشتر در حد اخبار راديو يا تلويزيون . مطبوعات تا جايي که من ديدم تا دو سه روز پيش اين خبر زياد براشون مهم نبود..

خبر هايي که از وضع جسماني اون هم توي اينترنت و در سايت هاي خبر گزاري ها ديده مي شه چندان اميد بخش نيست . و فعلا فقط بايد منتظر بود و ديد آينده چه رقم خواهد زد.

فدراسيون کوهنوردي تمام توان خود را براي نجات جان او بکار برده .خلبان هاي نيروي هوايي پاکستان در انتقال او از ارتفاع 5900 متري براستي جانفشاني کردند.رئيس فدراسيون با يک آمبولانس هوايي به پاکستان رفت . يک پزشک بسيار حاذق براي معالجه اوبه اسلام آباد اعزام شد.سازمان تربيت بدني هزينه درماني او را تقبل کرده است .

و خوب مي دونم بيشتر از اين در توان فدراسيون نيست . اينکه اون هنوز به ايران يا اروپا اعزام نشده دليلش عدم اجازه پزشکان معالجش است .  کاش امروز در اين هياهو که بسياري از منتقدان فدراسيون مي خواهند  از اين اتفاق براي خودشون امتيازي کسب کنند و بازار شايعات داغه کمي هم انصاف باشه و نيم نگاهي به کارهاي انجام  شده براي سلامتي محمد مي انداختند.

 

شرايط اوراز بحراني است دكتر انصاري: فقط نسبت به روزهاي قبل بهبود يافته است(ايسنا - هيجده ساعت قبل)
لخته ي خوني ريه ي«اوراز» برطرف شد(ايسنا - دو روز قبل)
پزشكان به وضعيت اوراز اميدوار شده اند(ايسنا - سه روز قبل)
دو متخصص براي معالجه «اوراز» به پاكستان اعزام مي شود(ايسنا - سه روز قبل)
آخرين گزارشات از پاكستان **اوراز,هم چنان در بيهوشي به سر مي برد**(ايلنا - چهار روز قبل)
رييس مجلس پيگيري وضعيت «اوراز» را خواستار شد(ايسنا - چهار روز قبل)
رييس فدراسيون پزشكي ورزشي: يك متخصص مغز و اعصاب ايراني بر بالين اوراز(ايسنا - چهار روز قبل)
جانشين معاون ورزشي سازمان تربيت بدني: دكترعباسيون ماندن «اوراز» در پاكستان را تاييد كرد 500 ميليون تومان به حساب فدراسيون كوهنوردي واريز شد(ايسنا - چهار روز قبل)
دبير فدراسيون پزشكي ورزشي: انتقال اوراز به ايران ممكن نيست امروز آخرين تصميم اتخاذ مي شود(ايسنا - چهار روز قبل)
آخرين خبر از وضعيت قهرمان كوهنوردي ايران؛ پزشكان پاكستاني اجازه ي انتقال «اوراز» را به ايران نمي دهند(ايسنا - پنج روز قبل)
منتظر اجازه پزشكان براي انتقال اوراز به ايران هستيم(خبرگزاري مهر - ده روز قبل)
نايب رييس فدراسيون كوهنوردي : نبايد عدم صعود كوهنوردان ايراني به قله گاشربروم زير سوال رود در صورت موافقت پزشكان پاكستاني اوراز را به ايران (ايپنا - ده روز قبل)
ملاقات با محمد اوراز كوهنورد مصدوم تيم ملي/ رييس فدراسيون كوهنوردي امروز به پاكستان مي رود(ايپنا - يازده روز قبل)

 

من فقط اميدورام حال محمد خوب بشه برگرده ايران باز توي اطاق هاي فدراسيون ببينمش که ساکت و آروم نشسته و داره کارهاي خودشو انجام مي ده .

.....

........

محمد خوب شو . اين از صعود هايي که انجام دادي خيلي سخت تر نيست. يادته خودت مي گفتي : مي خواهم به افسانه شخصي زندگيم برسم .

هنوز راه زيادي مونده پس بلند شو

زود باش تو مي توني

 

......

.....

 

 

 

به کجا چنين شتابان

گون از نسيم پرسيد....

دل من گرفنه زين جا

......

هميشه فکر مي کردم چرا مردم مهاجرت مي کنند. چرا دست از ديار خودشون مي کشن و به اميد پيدا کردن افقي تازه بسوي ناشناخته ها مي رن .

 

آيا دور شدن از خانواده  از همه دل مشغولي ها از همه آنچه سال ها با آن زيستيم کار درستي است .

 

آلان فکر مي کنم شايد کار درستي باشه.

اينکه جرات رفتن داشته باشي

اينکه بخواهي بري و دنياهاي تازه اي را ببيني اينکه بفمي چون انساني حق داري مثل انسان ها زندگي کني.

اينکه باور کني زندگي همين روز مره گي ها نيست خودش يه تولد تازه است .

اميد به حرکت خودش معني زندگيه و زندگي مي تونه هر جايي جريان داشته باشه.

 

همين

 

 

 

اخترکِ پنجم چيز غريبي بود. از همه‌ي اخترک‌هاي ديگر کوچک‌تر بود، يعني فقط به اندازه‌ي يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.

شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکي که نه خانه‌اي روش هست نه آدمي، حکمت وجودي يک فانوس و يک فانوس‌بان چه مي‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
-خيلي احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاري که مي‌کند يک معنايي دارد. فانوسش را که روشن مي‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ي ديگر يا يک گل به دنيا مي‌آورد و خاموشش که مي‌کند پنداري گل يا ستاره‌اي را مي‌خواباند. سرگرمي زيبايي است و چيزي که زيبا باشد بي گفت‌وگو مفيد هم هست.

وقتي رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چي فانوس را خاموش کردي؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردي باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوس‌بان گفت: -چيز سر در آوردني‌يي توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجي قرمزي عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسايي دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش مي‌کردم و شب که مي‌شد روشنش مي‌کردم. باقي روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقي شب را هم مي‌توانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختي من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقي مانده است.
-خب؟
-حالا که سياره دقيقه‌اي يک بار دور خودش مي‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌اي يک بار فانوس را روشن مي‌کنم يک بار خاموش.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول مي‌کشد!
فانوس‌بان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط مي‌کنيم.
-يک ماه؟
-آره. سي دقيقه. سي روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.

شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست مي‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايي افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال مي‌کرد. براي اين که دستي زير بال دوستش کرده باشد گفت:
-مي‌داني؟ يک راهي بلدم که مي‌تواني هر وقت دلت بخواهد استراحت کني.
فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم مي‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلي کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
-تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن مي‌تواني يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروي مي‌تواني کاري کني که مدام تو آفتاب بماني. پس هر وقت خواستي استراحت کني شروع مي‌کني به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهي برايت کِش مي‌آيد.
فانوس‌بان گفت: -اين کار گرهي از بدبختي من وا نمي‌کند. تنها چيزي که تو زندگي آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: -اين يکي را ديگر بايد بگذاري در کوزه.
فانوس‌بان گفت: -آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.

شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌هاي ديگر، يعني خودپسنده و تاجره اگر اين را مي‌ديدند دستش مي‌انداختند و تحقيرش مي‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکي به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بي‌معني و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکي به چيزي جز خودش مشغول است.

از حسرت آهي کشيد و همان طور با خودش گفت:
-اين تنها کسي بود که من مي‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستي راستي خيلي کوچولو است و دو نفر روش جا نمي‌گيرند.

چيزي که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويي که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.

 

اين متن را شايد يکسال و نيم پيش نوشته بودم امروز که به آن نگاه مي کنم مي بينم حضور اين گونه افراد در اجتماع بسيار پر رنگ تر شده است .

فردا چه خواهد شد ؟

 

وقتي به کوه مي روم دوست ندارم در شلوغي قرار بگيرم. بخصوص اگر به کوه هاي شمال تهران بروم و تنها باشم . بيشتر مي خواهم صبح زود بروم و دير برگردم . در ساعات مياني روز عرصه کوه جولانگاه طيف خاصي است که هيچ سنخيتي با کوه ندارند.
ديروز وقتي سر يال توچال رسيدم حس کردم علاقه اي به رفتن به قله ندارم و ترجيع دادم به سمت دره ارس بروم و کنا رودخانه بنشينم.
ساعت در حدود 9 صبح بود و هنوز مسير چندان شلوغ نشده بود. کنار رودخانه نشسته بودم گاه گاهي نفراتي از برابرم مي گذشتند . افرادي که بعضي از آنها روحا به آن محيط وابسته نبودند.
به نوشته هاي وبلاگ خورشيد و چند وبلاگ ديگر فکر مي کردم که در باره تيپ يا قشري که اصطلاحا جوات ناميده مي شود مطالبي نوشته بودند و چند نمونه آن نيز همان موقع در برابر من ايستاده بودند.
درمسير برگشت از دره اوسون حضور پر تعداد و زياد اين گونه نفرات که با تيپ رفتاري يکسان همه جا پر کرده بودند مرا بشدت به فکر وا داشت.
آنها همه جا بودند و در سنين مختلف .از 13 14 سال آغاز مي شد و تا 25 و گاه 30 نيز ديده مي شد تنها نيستند و در گروه هاي دو الي 15 نفره حرکت مي کنند . عمدتا بچه محل و گاه هم مدرسه اي هستند هر چند عمدتا کارگرند.
از ظاهرشان شروع کنم لباسي بر تن دارند که با محيط کوه بسيار بيگانه است لباسي شهري و گاه حتي کت و شلوتر با کفش کتاني و گاه کفش ورني . نمي دانند چرا به کوه مي آيند عمدتا بدنبال جايي هستند که بقول خودشان در آن حال کنند. مسير ها را نمي شناسند و بدنبال جمعيت روانند و اگر بنا به تصادف از مسير اصلي دور شوند بشدت مشتاق برگشت به آن هستند.
از جاي خلوت گريزانند . و لذت را در جاهاي شلوغ مي يابند.
از بالا رفتن هم بيزارند و معمولا بين خودشان دعوا دارند که کجا بنشينند . کيف کنند.
وجه مشترک ديگرشان بي اعتنايي به ضوابط نا نوشته اجتماعي و عدم رعايت حريم ديگران است.
تمام عرصه کوه را متعلق به خودشان مي دانند و گواه اين گفته فرياد هايي است که از سر شوخي و تفنن مي کشند. معمولا با هم بسيار بلند صحبت مي کنند حتي اگر در تزديکي يکديگر باشند.
ژاژ گويي و دشنام در محاورات بينشان جايگاه خاصي دارد با الفاظي يکديگر را در جمع صدا مي کنند که بيان آن در قانون مدني ما داراي جرم است.
حريمي براي کلمات آنها وجود ندارد. هر چه زشت تر و بدتر براي آنها بهتر و نشانه تشخص آنان است.
برايشان فرق ندارد که اين الفاظ را در کنار خانواده اي که به کوه آمده فرياد بزنند يا در کنار گوش چند نو جوان.در خطاب به يکديگر معمولا از پيشوند و پسوندهايي از جنس دشنام آنهم از بدترين نوعش استفاده مي کنند.
اين نوع کلام و گفتار در بين آنها بشدت نهادينه شده و سعي در تقليد هر چه غليظ تر لهجه ناب لاتي را دارندبشدت از تکيه کلام ها ي جاهلي استفاده مي کنند
جيم جمال
تو
ص ( که سين اش مي گوينه) صفاتو
و وفاتو
از ساده ترين تکيه کلام هاي اين قشر است .
وسيله هاي که معمولا به همراه دارند يک پخش استريو است که هر چه بزرگتر باشد بيشتر به آن فخر مي فروشند . نوارهايي که پخش مي کنند طيف گسترده اي را در مي گيرد . از آهنگهاي تند غربي تا آواز هاي خوانندگان لوس آنجلسي
بشدت عاشق ابي و صداي او هستند اگر خودشان پخش به همراه نداشته باشند آهنگ ها را با صداي بسيار بل
ند و معمولا گوش خراش مي خوانند
البته با چنان احساسي که اگر خواننده اصلي با آنها در مسابقه اي شرکت کند احتمالا در رده هاي پايين رده بندي قرار مي گيرد!!!!
خود را بشدت محق مي دانند و شريک مال شما . اگر در کنارتان نشسته باشند براحتي لوازم شما را بر مي دارند و ور انداز مي کنند و يک خيلي چاکريم تحويل مي دهند!!!
و اگر حس کنند از صداي بلند پخششان آزرده شده ايد يا از بي فرهنگي شما ناراحت مي شوند و مي گوينه بيا و حال بده
يا در حالت بهتر مي گويند داداچ !! چي طالبي برات بزاريم حال کني
براحتي با همه شوخي مي کنند و برايشان فرقي ندارد مخاطب پير مردي جافتاده باشد يا جواني هم سن و سال خودشان.
در هر چيزي بشدت دنبال سوژه مي گرند تا به آن بخندند. اين سوژه مي تواند کوهنوردي با لباسي متفاوت و کفشهايي سنگين باشد يا بخت برگشته اي که زمين خورده.
رفتارشان در برابر دختران بسيار جالب است هر دختري که به کوه مي آيد را بعنوان ملک مطلق خود حساب مي کنند. و مي خواهند با او حرف بزنند.
اگر در مسيري يک يا چند دختر باشند شيرين کاري آنها گل مي کند که از متلک غير مستقيم شروع مي شود و در مواردي حتي به سد راه و ايجاد مزاحمت منتهي مي شود
بشدت دنبال جلب توجه دختران هستند و از هيچ کاري ابايي ندارند بدشان نمي آيد همراهان سوسول دختر ها را يک گوش مالي حسابي بدهند .
بشدت پاي دعوا هستند و بيشتر براي جلب توجه ديگران اين کار را مي کنند . معمولا اين دعوا بين خودشان رخ مي دهد و يک دسته 10 نفره به دو يا سه گروه مي شکند.
و هر کدام از طرفي به پايين بر مي گردند بلند بلند به هر چيزي مي خندند و غمي ندارند چز برد و باخت تيم محبوبشان.
اما نکته اي که براي من بشدت نگران کننده است حضور پر تعداد اين قشر است .اگر تعداد انها در کوه را حتي بعنوان يک جامعه آماري با کمترين ضريب هم پوشاني مورد بررسي قرار دهيم به گستردگي اين فرهنگ خاص پي مي بريم
فرهنگي جاهلانه و لاقيد. اين افراد عمدتا در خانواده هايي رشد کردند که با اين رفتار بيگانه است آنان اين فرهنگ را از خانواده خود کسب نکرده اند بلکه آنرا در کوچه و خيابان يافته اند . اين فرهنگ در لايه لايه اجنماع ما رسوب کرده و افراد مستعد را تحت تاثير خود قرار مي دهد
نگراني من براي نسل بعد است نسلي که در خانواده هايي رشد مي کند که جوات هاي امروز پدران فرداي آن
هستند
اگر امروزه پدران اين نسل رفتار آنان را برنمي تايند و جواتها در خانه هويتي ديگر و سربزير دارند و دور از چشم پدر و مادر به کارهاي خود مشغولند در خانه هاي فردا که آبشخور فکري پدر نيز آلوده است چه بر سر فرزندان خواهد آمد
جوات هاي امروزي در بيست سال آينده نسل مياني جامعه ما خواهند بود فرزندان آنها چه گونه خواهند بود؟
و از آن بدتر ما و فرزندان نسل ما چه بر خوردي با آنان خواهند داشت و چگونه با يکديگر خواهند زيست . آيا اين امر و نگراني آن فردا که چه خواهد يکي از دلايلي نيست که نگران تر ها به فکر کوچ و رفتن به آن سوي آب مي اندازد ؟

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم.

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

علی پارسایی

 


  تماس


 

 

 


رابطه کوهنورد با کوه هايش جز اسرار دروني خود اوست . پيچيدگي ها و عمق دره ها ياد آور ذهن و ضمير انساني است .

هر کس در اين بلندي ها پي چيزي است که فقط خود او مي داند.

وسوسه رسيدن به بلنداي کوه هاي سپيد چيزي نيست که در حيطه جغرافيايي خاص و مرز بندي هاي متداول گنجانده شود چرا که کوه ها از آن همه انسان هاست .                   عباس جعفري

 


 

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ....

 

بر نمي شد گر زبام کلبه ها دودي

يا که سوسوي چراغي گر پياممان باز نمي آورد

رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دم سرد

آنک آنک کلبه اي روشن

روي تپه روبروي من

 

در گشودندم

مهرباني ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :

((... گفته بودم زندگي زيباست

گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست

آسمان باز

آفتاب زر

باغهاي گل

دشت هاي بي در و پيکر

 

سر برون آوردن گل از درون برف

تاب نرم رقص ماهي در بلور آب

بوي خاک عطر باران خورده کهسار

خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

آمدن  رفتن  دويدن

عشق ورزيدن

در غم انسان نشستن

پا به پاي شاد ماني هاي مردم پاي کوبيدن

 

کار کردن کار کردن

آرميدن

چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن

جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک توشيدن

 

گوسفندان را سخرگاهان به سوي کوه راندن

همنفس با بلبلان کوهي آوراه خواندن

در تله افتاده آهو بچه گان را شير دادن

نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن

 

گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته

قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن

بي تکان گهوار رنگين کمان را در کنار بام ديدن

 

يا شب برفي پيش آتش ها نشستن

دل به روياهاي دانگير و گرم شعله بستن ....

آري آري

زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست

گر بيفروزيش

رقص شعله اش در هر کران پيداست

ور نه خاموش است وخاموشي

گناه ماست

.................

................