دو شنبه 25 اسفند

 

برف برف برف

تهران سپید پوش  شد

امروز از اون روزهاست که دلم می خواد برم کوه . زیر برف توی کوه راه برم .  برم دربند . از شیر دره که بخاطر اون راه سازی شده مثل میدون جنگ برم بالا از بغل کافه ها رد بشم . از سکوی هیلیکوپتر رد بشم و برسم اول مسیر سنگی شیرپلا. اون جا که کوه شروع می شه .

زیر برف از روی سنگ ها برم بالا. برم  بالاتر

وتوی مه گم بشم .

و باز برم بالا

 

همین

سخن ديگري ؟

 

 

پنج شنبه 25 اسفند

 

- وقتی که سنت می ره بالا کم کم باید عادت کنی خبر مرگ عزیزانت را بشنوی و اونا را باور کنی .....

دلم از مرگ بی زار است

که مرگ زشتخو آدمیخوار است

.....

.........

...........

نمی خواستم از مرگ بنویسم ولی  مرگ روی دیگه زندگیه همیشه هست و کاریش هم نمی شه کرد.

....

.......

و اینبار نوبت حسن زرافشان شد . شنبه پیش صبح خبر رفتنش را در اخبار گویا خواندم :

 فعال ملی - مذهبی و کوهنورد با سابقه حسن زرافشان درگذشت .

طبق معمول اول به چشم هایم باور نکردم ولی بدی نوشته ها اینه که وقتی واقعی باشند همین جور جلوی چشمانت باقی می مونند.

از ملی مذهبی بودن او خبری نداشتم . من حسن را در کوه دیده بودم و در کوه شناخته بودمش .و همین شناخت برایم کافی بود که او را بسیار برایم محترم کند.

بسیار محترم

بار اول فکر کنم سال 71 یا 72 بود در تست ورودی  کلاس های مربیگری فدراسیون که قرار بود توسط مربیان فرانسوی اجرا شود. از قزوین آمده بود . ریز چثه بود و لاغر ولی توان غریبی داشت  و صعود کننده چالاکی بود. آشنایی ما در انجا شروع شد و بعد از آن گاه به گاه همدیگر را در گوشه ای از این کوه های پهناور به اتفاق می دیدیم و سلامی و اگر مهلتی بود گفتگویی .

حسن بسیار حساس بود و  به نظر من کمال گرا . حساس از جنبه مثبت آن . به همه چیز با دیدی دقیق نگاه می کرد . بسیار دقیق . در کنگره اخلمد بیادم هست که چه آرام و صبور گوش می داد و چه با استدلال و پرشور سخن می گفت .

سال پیش در کلاس های بازآموزی مربیان درجه سه حسن جزو مدرسان دوره بود . و با چه حوصله ای و صرف توانی در کلاس برای شاگردان خود مسائل را توضیح می داد . با تمام وجود . مانند او در کلاس تدریس بسیار کم دیده بودم که تا این حد عاشقانه بیاموزد.

هنوز یادم هست وقتی ما در پایان کلاس با شاگردان خود به پایین برگشته بودیم او هنوز آن بالا ایستاده بود و برای یکی از شاگردان خود بارها و بارها روش درست آموزش را بیان می کرد . و آنقدر ایستاد تا مطمئن شد سخنش بدرستی فرا گرفته شده .

در مسابقات یخنوردی با تیم قزوین آمده بود و با چند تن از شاگردانش . خودش هم در مسابقه شرکت کرد. یک جا به اشتباه لبه کرامپونش از خط کشی مسابقه خارج شد و بعنوان داور مجبور شدم از او بخواهم که صعود را متوقف کنم .

و چه ساده پذیرفت آنقدر آرام و محجوب و بی اعتراض که همه ما متعجب شدیم . به صعود کننده ای اعلام شود خطا کردی و او کلام به اعتراض نگشاید......

در پایان مسابقه فقط توانستیم از او تجلیل کنیم بخاطر خلق و سلوکش و او با لبخند  فقط به زمین خیره شده بود. برایش بردو باخت معنی نداشت. فکر کنم فقط بدنبال ذات حضور و بودن و بالندگی بود.

هیچگاه از صعود های بینظریش سخنی نمی گفت . مگر به اتفاق . چنان آرام و بی ادعا از کنار بعضی از کارهایش می گذشت که باور کردنی نبود. گاهی وقی صحبت از مسیری بسیار سخت و دشوار می شد . خیلی آرام می گفت چند سال پیش صعودش کرده و همه می دانستیم براستی چنین کرده .

و آلان او به جاودانگی پیوسته . در کوه محبوبش در کوه محبوب همه ما .  در فراز علم کوه جادویی.

از  فعالیت های دیگر او چیزی نمی گویم چون چیزی نمی دانم . ولی طبیعی است برای او که همواره شرر پویایی را بر جان داشت  اجتماع ما کارزار مناسبی  بود برای بیان حق .

بقول حلاج  انا الحق

و حسن شجاعت گفتن حق را داشت .

انا الحق

روانش انوشه باد

 

سخن ديگري ؟

 

 

شنبه 25 بهمن

 

فقط سه متر بالاتر رو می تونستی ببینی و بعد طناب روی یخ ها گم می شد. می دونستی که بازی تمومه و هم طنابت رسیده بالا.

همین چند دقیقه پیش بود  که فریادشو شنیدی که از شادی داد می زد:

تموم شد......

و حالا تو منتظر بودی . همه وزنتو انداخته بودی روی دو تا پیچ یخ و پاهاتو تو فضا تکون می دادی.

زیر پات یخ بود . جلو روت یخ بود و همه جا یخ .

روی بدنه منجمد آبشار که کم کم داشت زنده می شد . آویزون بودی و منتظر. به یخ ها نگاه می کردی و می دونستی تجربه ای غریب را پشت سر گذاشته ای ....

پشت سرت دماوند عظیم به نظاره بود. مثل همیشه مثل هزاران هزار سال قبل .

راستی چندین هزار زمستان دماوند از اون طرف دره این آبشار یخ زده را می دید. و چند بار به یادش می آمد که آدمی از این ستون یخ زده و سرد تا آخر بالا رفته باشه.دلت می خواست دماوند زبون داشت و بهت می گفت . هر چند برات خیلی فرق نمی کرد.

این آبشار اون لحظه و اون ساعت مال تو بود. می دونستی چند هفته دیگه وقتی هوا گرم تر بشه دیگه این یخ ها وجود ندارند و جایی که آلان ایستادی فقط آبشار خواهد بود. آبشاری بلند و روان. اینجا دیگه دیواره سنگی نبود که همیشه به یک شکل باقی بمونه ......

اینجا تجربه خاص بود تجربه ای که هیچگاه با این شکل برای هیچ فرد دیگه ای  تکرار نخواهد شد. احساس غریبی داشتی

و بازی تموم بود .

و تو بیشتر خوشحال بودی .

 وقتی صدات زد: بیا بالا

 وقتی پیچ ها باز کردی وقتی تبرها برای آخرین ضربات کوبیدی روی یخ  وقتی شیب نود درجه جلوت تموم شد.وقتی رسیدی بالای دیواره یخی تو هم فریاد زدی. از ته دل:

تموم شد . صعودش کردیم

و با خوشحالی رفتی تا بالا . اونجا که زمین افقی بود.

رفتی تا کارگاه آخر و خندیدی. با هم خندید. بچه های تیم پایین هم خندیدند.

انگار اون لحظه همه دنیا با شما می خندید....

همه شما شاد بودید. هر چهار نفر و فرقی نداشت شما دونفر اون بالا باشید و اون دو نفر اون پایین . شما چهار نفر تمومش کردید....

 نگاه کردی و خندیدی و زدین به دست هم  و تو پایین رو نگاه کردی.

خیلی وقت بود از بالا اون جور که دوست داشتی پایین رو نگاه نکرده بودی. خیلی وقت بود.

 

 

و تو اونجا یاد سوگند و آینه افتادی.

و سحرگاهان آنگاه که خورشید بر البرز بوسه می زند

مهر تو را می خواند

مهر که حامی عهد و پیمان است

....

........

..................

و دماوند  پشت سرت لبخند می زد.

 

همین

 

 

سخن ديگري ؟

 

 

گفتم کجا ؟ گفتا به خون
گفتم چرا ؟ گفتا جنون
گفتم که کي ؟ گفتا کنون
گفتم مرو ، خنديد و رفت

 

 

 

 

سخن ديگري ؟

9دي

 

بم با خاک يکسان شد ....

ارگ مرد ....

........

...............

......................

اما زندگي جريان دارد

هميشه و همه جا زندگي هست . حتي زير خروارها خاک

حتي در نابودي و ويراني. زندگي هست تا انسان هست و تا طبيعت هست.

مادر زمين هميشه هست و تا هست زندگي جريان دارد.

حتي در نبود ما.

حتي در نبود بم . ....

حتي در نبود ارگ ......

باز زندگي هست ..........

مي دانم خوب مي دانم چه اميد ها از بين رفته چه نفس ها خاموش و چه فرصت ها بر باد رفته

اما زندگي جريان دارد

و اين ادامه داشتن اين حرکت رو به جلو هيچ گاه  هيچگاه هيچ گاه متوقف نمي شود

هيچ چيز هيچ آرزويي نمي تواند جلوي آن را بگيرد

......

شده آرزو کنيد هيچگاه شب صبح نشود

شده آرزو کنيد زمان به عقب برگردد

شده آرزو کنيد به گذشته حتي ساعتي قبل برگرديد

اما هيچگاه چنين اتفاق نيفتاده چون زندگي جريان دارد هميشه و رو به سوي آينده. حتي مرگ هم نمي تواند جلوي زندگي را بگيرد. پيکر بيجاني که در زير خاک آرميده باز به زمين به اين مادر همه ما بر مي گردد و باز در قالب شاخه گلي درختي و يا ذره خاکي زنده است

زندگي جريان دارد. چه شهر ها که مدفون شدند چه سينه  عاشقان که دريده شد اما همچنان زندگي جريان دارد.......

و زمان مي گذرد مگر نه اين است که اميد تنها مونس انسان در تمام تاريخ بود.

 همين

سخن ديگري ؟

 

 

6دي

زمين نلرز

مگر نمي داني خانه ها بر هيچ  استوار است

مگر نمي داني......

مگر نمي داني ......

 

 1 دي

 

حکايت مکرر....

اومدن زمستون هميشه نه برف هاي سپيد شهر ( كه اين روزها ديگه خيلي وقته ازشون خبري نيست) بلكه دسته هاي گل نرگس بخاطرم مي آورند
هميشه وقتي دست بچه هاي گل فروش دسته هاي گل نرگس رو مي بينم به يادم مي آد سرما و برف توي راهند.دوست داشتم و دارم كه گلهاي نرگس را از بچه هايي كه تو خيابونند بخرم. پاكي نگاهشون (‌نگاهي كه جاش توي خيابون نيست و بايد توي مدرسه باشه) با بوي خوش عطر نرگس پيوند مي خوره و چه عالمي داره بردن اون گل به خونه و گذاشتنش روي ميز.
بچه هاي گل فروش قديم ها خيلي مهربان بودند. فقط مي خواستند گلي كه مي خواهي را به تو بفروشند و چقدر ممنونت مي شدند وقتي كه بقيه پول گل رو هم ازشون نمي گرفتي.
ولي نمي دونم چرا چند وقته اخلاقشون عوض شده
انگار يه حس كاسبكارانه پيدا كردند . بيشترشون مي خواهند گل را به بيشترين تعداد و بيشترين قيمت به تو غالب كنند. انگار نه انگار كه دارند گل مي فروشند. گل را پرت مي كنند توي بغلت و مي خواهند به هر ترتيب مجابت كنند به خريدن آن.
رنگ نگاه آنها ديگر آن مهرباني گذشته را ندارد
مي دانم كه غم نان و روزگار مجالي براي آنها نگذاشتته و فروش هر شاخه بيشتر براي آنان به معني ناني بيشتر و غذايي بهتر است
سعي مي كنم بفهممشان ولي چرا اين دل وامانده
هنوز به ياد آن نگاه هاي مهربانتر است

همين

 

سخن ديگري ؟

 


 

 

 گاهي آدم بعضي از چيزها رو فقط مي شنونه و ممکنه حتي ناراحت بشه و بعد هم يادش مي ره.

 خبر اون اتفاق مي ره يه گوشه ذهنش و بعد هم بکلي فراموش مي شه اما ينکه بعد از مدت ها خودت رو در رودر رو ببيني با کسي که اون اتفاق رو پشت سر گذاشته ......

......

دو سال در دماوند برنامه ي تحت عنوان ماراتن دماوند برگزار شد. که داوطلبان در قالب يک رقابت قله را از جبهه جنوبي صعود کنند و هر کس زمان کمتري بدست مي آورد طبيعتا بعنوان برنده انتخاب مي شد

 با چريي و ماهيت ين قضيه کاري ندارم ( با ينکه چندان  با ين نوع کار موافق نيستم ) اما بهر حال مسابقه برگزار شد و نفرات اول تا بيستم اون هم مشخص شدند.

زمان هي صعود اونا از ده رينه تا قله در عرف کوهنوردي عجيب و غريب محسوب مي شد . مي شد گفت اصلا تا نوک قله را دويده اند. بيد به دماوند رفته باشيد  اون بالا توي ارتفاع بالي  5000 متر راه رفته باشيد . تپه گوگردي را ديده باشيد تا بفميد دويدن در جيي که هر ده قدم آدم مي يسته تا نفس تازه کنه يعني چه ؟

راهي که صعودش بري بسياري با يکشب خوابيدن طي مي شه و ساعت ها بطول مي کشه  توسط اين افراد در مدتي کمتر از يک چهارم زمان عادي طي شد.

فکر کنم نفر اول و دوم کل مسير را در کمتر از 5 ساعت !!! طي کردند. بهر حال مسابقه تمام شد و اونا جوايز خودشون را گرفتند  و برگشتند به شهر هاي خودشون.

اما لندروري که کوهنوردان کرمانشاهي سوار اون بودند در راه تصادف مي کنه.

 يکيشون کشته مي شه  و ديگري هموني که روز قبل به مقام دوم مسابقه ماراتن دماوند رسيده بود دچار قطع نخاع و فلج کامل مي شه ......

تصورش سخته . يک روز با اون صلابت از بلندترين کوه يران بالا بروي و فرداش دقيقا فردي اون روز روي تخت بيمارستان از درد به خودت بپيچي و اميدي به زندگي نداشته باشي .

و همه اونا که منتظر بودن با دسته هاي گل بسراغت بيان با چشم اشک آلود توي بيمارستان خبر فلج شدنت را بشنوند.......

من هم اين خبر را مثل خيلي هي ديگه شنيدم . من هم نا راحت شدم ولي بعد يادم رفت .....

کردار تلخ روزگار......

تا ينکه چند روز پيش گذارم به کرمانشاه افتاد.در اونجا  کلاسي برگزار شده بود و من هم جزو کادر اجرايي کلاس بودم . به پيشنهاد يکي از مربيان اسم اين دوره " بزرگداشت منصور شاه ويسي" گذاشته شد و قرار شد يکي از روزها بري ديدار بعد از پيان کلاس بريم خونه اون.

 

سخته ديدن همنوردي بر روي تخت . سخته نشسته ديدن کسي که بقول خودش هيچوقت نشستن را دوست نداشت .

سخته خيلي سخت.

هر چقدر هم اون بخواد خودشو شاد نشون بده.

هر چقدر روحيه فوق باوري داشته باشه . هر چقدر هم باهاتون بگه بخنده شاد باشه باز وقتي نگاهش مي کني يه چيزي توي ذهنت فراد مي زنه  ....

کردار تلخ روزگار.......

اما اون سرحال و خوشحال با همه ما حرف زد. کوله پشتي يکي از ماها رو گرفت و بوسيد و گفت : بوي بيستون مي ده....

اون شب بعد از ديدار من خوابم نبرد. اصلا نمي تونستم فکر کنم .

حتي فکرشم بدنمو مي لرزونه . يک آن هم نمي تونم خودمو جاي اون قرار بدهم. اون از تبار ديگه ي .

چه صبور بود و بردبار

 و براستي به صبرش به بردباريش بايد آفرين گفت .

اون شب فقط ياد يک چيز آرومم مي کرد.برق غريب چشمانش که يک چيز در اون موج مي زد:

اميد.....

آرزوي سلامتش را دارم

هماره

همين

 

سخن ديگري ؟

 

 

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.

در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه   نمي خواهم ببنم.

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

علی پارسایی

 


تماس


 آرشيو

 


موسيقي : نوبهار


گفتم کجا ؟ گفتا به خون
گفتم چرا ؟ گفتا جنون
گفتم که کي ؟ گفتا کنون
گفتم مرو ، خنديد و رفت

 


 

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ....

 

بر نمي شد گر زبام کلبه ها دودي

يا که سوسوي چراغي گر پياممان باز نمي آورد

رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دم سرد

آنک آنک کلبه اي روشن

روي تپه روبروي من

 

در گشودندم

مهرباني ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :

((... گفته بودم زندگي زيباست

گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست

آسمان باز

آفتاب زر

باغهاي گل

دشت هاي بي در و پيکر

 

سر برون آوردن گل از درون برف

تاب نرم رقص ماهي در بلور آب

بوي خاک عطر باران خورده کهسار

خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

آمدن  رفتن  دويدن

عشق ورزيدن

در غم انسان نشستن

پا به پاي شاد ماني هاي مردم پاي کوبيدن

 

کار کردن کار کردن

آرميدن

چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن

جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک توشيدن

 

گوسفندان را سخرگاهان به سوي کوه راندن

همنفس با بلبلان کوهي آوراه خواندن

در تله افتاده آهو بچه گان را شير دادن

نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن

 

گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته

قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن

بي تکان گهوار رنگين کمان را در کنار بام ديدن

 

يا شب برفي پيش آتش ها نشستن

دل به روياهاي دانگير و گرم شعله بستن ....

آري آري

زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست

گر بيفروزيش

رقص شعله اش در هر کران پيداست

ور نه خاموش است وخاموشي

گناه ماست

.................

................