.....

وقتي رسيد ميدون تجريش هوا حسابي تاريک بود. ماشينش رو يه گوشه پارک کرد و کوله پشتيشو برداشت. توي ميدون اثري از هيچ ماشيني بچشم نمي خورد.

به ساعتش نگاه کرد و گفت : آلان خيلي زوده . ساعت 4 صبح  بود.

سر و کله يه پيکان از دور پيدا شد. داد زد: دربست  و ماشين نگه داشت . گفت : ميدون درکه .

راننده فکري کرد و گفت بيا بالا. در ماشينشو قفل کرد و سوار شد.

راننده با تعجب پرسيد : خودت ماشين داري چرا دربست مي ري ؟

فکر مي کرد جوابش براي راننده مفهوم نباشه ولي گفت : مي خوام از درکه برم بالا از دربند برگردم.

راننده گفت: عجب مگه مي شه  !! و ديگه تا ميدون درکه حرفي نزد.

از سکوت راننده خوشحال بود. ذهنش احتياج به سکوت داشت . براي کاري که مي خواست انجام بده سکوت و تمرکز بهترين همراهانش بودن .

هوا خنک بود . از اون خنکي هاي بهار که پوست رو نوازش مي کنه و بفهمي نفهمي يه  لرزه به تن مي اندازه. کوله شو انداخت پشتش و بسرعت شروع کرد به راه رفتن . توي راه کسي به چشم نمي خورد. هنوز مونده بود تا اونجا شلوغ بشه . هرچند اونروز يه تعطيلي وسط هفته بود و کوه خلوت تر از هميشه بود.

تند و تند راه مي رفت . مي دونست روز بلندي جلوشه ولي باز فکر مي کرد بايد توي هر ثانيه اش صرفه جويي کنه .

رسيد به قهوه خونه اذغال چال ازش رد شد. جلوي منبع آب بالا سرشو نگاه کرد و هدف اولش رو ديد.

کلاهک اذغال چال . از سنگهاي بغل راه بالا رفت تا رسيد به اول ديواره .نشست و نفس بلندي کشيد. حسابي عرق کرده بود. يه کاپشن پوشيد و کوله پشتيشو باز کرد.و وسايلشو ريخت بيرون.

طناب - کارابين - رکاب - کلاه کاسک ( عادت نداشت کلاه کاسک بزاره ولي اينبار با خودش آورده بود. خب تنها بود ديگه ...) - و بقيه چيز ها رو زمين چيد.

از فلاسکش براي خودش چايي ريخت و با خنده بخودش گفت : بفرمائيد قربان . صبحانه سلطنتي حاضره!

خدمه به نظاره ايستاده اند!!!

از اينکه تنها بود راضي بود.  و فکر صعود انفرادي سه کلاهک اذغال - اوسون و بند يخچال  راضي ترش   مي کرد. مي خواست اين کار را يک روزه انجام بده .

سال قبل با دوستش اين صعود را در ظرف 14 ساعت انجام داده بودند.ولي اين بار تنها بود و يک روز بلند جلو .....

وسايل را اماده کرد. صندلي صعود را بست و طناب ها را گره زد و وسايل را حمايل کرد. 35 متر اول مسير رو ترجيح مي داد  بدون حمايت صعود کنه . مستقيم صعود کرد بعد که رسيد به تاقچه اول زير کلاهک تراورس کرد دست راست. با يه تسمه بلند خودش رو به اولين ميخ حمايت کرد. با اتکا اون حمايت سه متر صعود کرد تا رسيد به زير کلاهک و کارگاه زد.

طناب هاشو  به کارگاه متصل کرد. از اونجا کلاهک حدود 10 متر رفته بود توي آسمان . رکابشو زد به ميخ اول و روش سوار شد. آروم و نرم شروع به صعود کرد. ميخ ها و رول ها روي سقف امتداد داشتن و  توي فضا معلق بود. با خودش گفت اينجوري تنهايي هم زياد سخت نيست . و آروم خنديد. غرق در صعود شده بود اونقدر که حتي گفتگوي ذهنيش متوقف شده بود و فقط خلسه صعود بود.

رکاب را مي زد به رول بالايي .

خود حمايت را باز مي کرد

خود حمايت را مي زد به رول بعدي .

روي رکاب بالايي سوار مي شد.

طناب  را مي انداخت توي کارابين و .....

رسيد به لبه کلاهک و با خودش گفت : داره تمم مي شه. روي آخرين رول بلند شد. دو تا گيره گرفت رسيد بالا.خوشحال بود. ولي هنوز خيلي کار داشت. سر طناب را از خودش باز کرد و به کارگاه فيکس کرد.

اون يکي طناب را  هم به کارگاه فيکس کرد. و انداخت پايين و روش فرود رفت . 40 متر تا کف مسير.

وقتي رسيد پايين . خيلي سريع باز شروع کرد به صعود.

اين قانون صعود انفرادي بود. يه بار مي ري بالا يه بار فرود مي ري . دفعه دوم ابزار را جمع مي کني . رسيد به کارگاه . يومار رو زد رو طناب و باز شروع کرد به صعود از کلاهک . اينبار کار خيلي راحت تر بود و خيلي سريع وسايل را جمع کرد و رسيد بالا.

ايندفعه دو تا طناب را بهم گره زد از کارگاه رد کرد و روشون فرود رفت . رسيد پايين و طناب را جمع کرد .

به ساعتش نگاه کرد. کل کار فقط دو ساعت طول کشيده بود. براي اون که يه چشم زدن بود.

طناب ها را حلقه کرد و با بقيه وسايل ريخت توي کوله . و به سمت پلنگ چال راه افتاد . اين دفعه آروم تر از صبح راه مي رفت . کم کم کوهرو ها سر و کلشون پيدا شده شده بود . رسيد پلنگ چال و بدون توقف مسير را ادامه داد به سمت ايستگاه 5  . ريتم قدم هاشو يه کمي تند کرده بود. مسير همه اش سربالايي تندي بود که بالاخره تموم شد و رسيد به ايستگاه 5 تله کابين از اونجا بدون توقف رفت سمت دره اوسون . و از دره سرازير شد تا به رودخونه برسه . دم رود خونه نشست و به صورتش آب زد. هوا گرم بود و ديگه از اون خنکاي صبح هيچ خبري نبود. کلي راه اومده بود.

ديواره اوسون بالاي سرش بود.از تکه سنگهاي اول مسير بالا رفت و زير ديواره نشست . و به خودش 30 دقيقه استراحت داد. به ديواره تکيه داده بود .

هميشه تکيه دادن به سنگ ها براش لذت بخش بود. احساس پشت گرمي مي کرد وقتي به اين توده هاي بزرگ خاموش تکيه مي زد.

دوبار ه آماده صعود شد. اينبار بايد کوله پشتي شو بالا مي برد. چون مي خواست از بالاي ديواره بره سمت شير پلا و ديواره بند يخچال .

ولي از تنوره اول مسير با کوله نمي تونست صعود کنه . کوله رو بست به آخر  يکي از طناب ها. و شروع کرد به صعود . از تنوره رفت بالا . آخرش يه پاگشتري زد دو  سه تا تا گيره و رسيد به کارگاه اول .

خود حمايتش رو زد و کوله رو کشيد بالا.

دلش مي خواست طول دوم را هم بي طناب بره بالا ولي نه . عاقلانه نبود.

به خودش گفت مثل بچه آدم صعود کن . تيکه آخرش بد قلقه .....

و خيلي با دقت شروع کرد به صعود . صعود انفرادي آزاد يه کم  سخت بود . بايد هم به خودش طناب مي داد هم صعود مي کرد.

معمولا اين بخش از مسير رو 4 يا 5 تا حمايت مياني مي زد و مي رفت ولي اينبار 12 تا ابزار زد تا رسيد به کارگاه دوم  . روي کارگاه دوم فرود اومد به کارگاه يک و توي مسير فرود ابزار را جمع مي کرد. رسيد پايين کوله پشتي رو انداخت رو دوشش و با يومار رفت بالا .

ديواره حسابي داغ بود . و آفتاب مستقيم بهش مي تابيد. در عوض اون کنج بغل زير کلاهک که کارگاه دوم روش بود حسابي خنک بود و آرام بخش . صورت داغش رو چسبوند به خنکي سنگ ....

از اونجا بايد با رکاب زير کلاهک رو تراورس مي کرد.  تا لبه اون و بعدش بازي تموم بود. باز وسوسه شد به روش دو کارابينه بره بالا ولي نگاه به اون ميخ هاي نه چندان مطمئن منصرفش کرد.

هر ميخ رو حسابي با چکش مي کوبيد و بعد روش سوار مي شد. تا رسيد به ميخ اونيورسال آخر مسير و بعد کارگاه.  از صعودش احساس رضايت مي کرد. . کارگاه آخر اون ديواره رو خيلي دوست داشت . بخصوص اون رول زرد رنگ رو ......

فرودش اينبار حالت تيرول داشت و کوتاه بود. و برگشت هم زياد سخت نبود. اين کلاهک هيچوقت اذيتش نکرده بود. و هميشه يه جورايي باهاش مهربون بود.

با دست زد روي سنگ و گفت : ممنون .

دو سوم کارش تموم شده بود.  مسير را ادامه داد تا به بالاي  ديواره برسه . بالاي ديواره اوسون يه طاق باد ساب کوچک بود که چون هيچوقت کسي از اونجا رد نمي شد خوشبختانه سالم مونده بود. خوشحال بود که دوباره اونومي بينه . کنار طاق چند دقيقه ايستاد و نگاهش کرد .

 خورشيد پشت سرش بود به ساعت نگاه کرد و ديد حدود 2 بعد از ظهره. زمانش خيلي خوب بود. به سمت مسير شير پلا حرکت کرد. توي کافه زير شيرپلا يه کم زير درخت ها نشست . مردد بود که براي آخرين بخش کار از کلاهک ديواره صعود کنه يا از بغلش. سال قبل چون توي مسير خورده بود زمين و دستش ضرب ديده بود از کلاهک صعود نکردن ولي امسال.

وقتي بلند شد مطمئن بود تصميمشو گرفته و مي خواد کلاهک رو صعود کنه . از گرده بغل کافه صفر رفت به سمت ديواره . اونجا ديگه پرنده پر نمي زد. و هيچکس نبود. رسيد بغل جانپناه شروين .  رفت سمت ديواره و از مسيري که بلد بود خودشو رسوند به طاقچه وسط ديواره . اين راه ميانبر رو خيلي دوست داشت يهو وسط ديواره در مي امد.

گل ها وحشي روي تاقچه رو پوشونده بودن و خيلي منظره قشنگي بود. اونقدر قشنگ که نفهميد چرا ايستاده و چقدر داره به اونا نگاه مي کنه . يهو به خودش اومد و گفت : بجنب پسر دير شد. اين يکي خيلي مشکل تره. مسير تا زير کلاهک يه کم بد قلق بود با گيره هاي دور از هم . هر چند شيب مسير خفته بود ولي دور بودن حمايت ها يه کم صعود تکي رو سخت مي کرد. طناب رو گره زد مردد بود.

شايد بخاطرارتفاع 200  متري خالي زير پاش شايد هم خستگي . مي دونست اگه برسه به کارگاه کلاهک رو راحت صعود مي کنه و لي اين بيست متر.. ...

اول بايد يه کم مي رفت سمت راست. يه کم که نه حدود ده  متر اريب به سمت راست بعد تراورس به سمت چپ .

خوب به دستاش پودر زد . طناب را ده متر آزاد گذاشته بود تا اولين ميخ . وقتي رسيد به ميخ اول خيالش راحت شد و بعد ميخ بعدي و بعدي و بعد باورش نمي شد ولي  رسيد به کارگاه. وقتي خود حمايتشو زد به کارگاه انگار داشت از خوشحالي بال در مي آورد. ديگه مطمئن بود که کار تمومه.

کلاهک مثل دماغه کشتي رفته بود توي آسمونو بايد دقيقا از بغلش که رول کوبي شده بود صعود مي کرد. رول هاي بزرگ سياه حلقه دار. باد گاهي توي فضا تکونش مي داد  . با هر رولي که بالاتر مي رفت انگار داره از زمين دور مي رشه .  سنگ هاي بند يخچال از اون بالا عين سنگ ريزه به چشم مي اومدن .

متوجه شد خورشيد رسيده  نزديک  خط الرس کما چال  و اينطرف حسابي سايه پهن شده .

 مگه ساعت چند بود؟

رسيد به سنگ لق لب کلاهک  و مثل هميشه گفت انشالا که نمي افته و ازش رد شد لحظه اي که از آخرين رول بلند مي شد رو دوست داشت .

 نوک پاش رو درست مي گذاشت روي هفتي  لب کلاهک و امتداد نگاهش از فضاي خالي مي رفت تا اون پايين ها.

هشت متر تا کارگاه بعدي بايد صعود مي کرد . وقتي رسيد به کارگاه خورشيد رفته بود پشت کوه .

همون لحظه جادويي توي کوه که انگار زمين و زمان به يه رنگ در اومدن  و همه جا سايه شده . ولي هنوز کار اون تموم نشده بود . بايد فرود مي رفت و باز وسايل رو از  مسير  بر مي داشت.  فرود بلندي که تماما توي فضا بود .  و وقتي باد مي چرخوندش چراغ هاي تهران رو مي ديد که کم کم دارن روشن مي شن.

توي هواي گرگ و ميش و به کمک يومار شروع کرد بالا رفتن . و باز کلاهک رو صعود کرد. ديگه خسته شده بود و اينو خوب مي فهميد.

ولي شوق اتمام کار بهش اميد مي داد. هوا تاريک تاريک بود که رسيد به کارگاه . وسايل را با دقت جمع کرد . بايد چهل متر رو صعود مي کرد تا برسه بالاي مسير. چهل متر توي تاريکي. يا چراغ پيشونيش افتاد.

از کوله در آوردش و بست روي کلاه کاسک و زير نور زرد رنگ چراغ گيره  ها را پيدا مي کرد و بالا مي رفت .

وقتي رسيد به زمين  صاف  . کلاه را از سرش برداشت  آسمون رو نگاه کرد و به ستاره ها خنديد.

انگار باري از دوشش برداشته شده و به عهدي وفا کرده کرد.

رو زمين دراز کشيد  دستهاشو باز کرد . انگار داره ميره سمت ستاره ها و نفهميد چقدر گذشت تا بلند بشه.

هنوز راه زيادي تا ميدون سربند جلو راهش بود که بايد مي رفت .

....

همين

 

آدم ها آدم ها آدم ها  ....

 

آدم ها خيلي با هم فرق دارند. مقايسه  افرادبا همديگه هم زياد کار درستي نيست . هر کسي در موقعيت هاي مختلف ممکنه رفتار هاي خاصي از خودش بروز بده .....

اون موقع که من تازه سنگنودي رو شروع کرده بودم   کسي در ايران از درجه بندي سنگنوردي چيز خيلي زيادي نمي دونست منابع و کتاب ها بسيار محدود بودن و ناياب . اون چيز هايي هم که بود يا قديمي بود يا به زبان خارجي که خوندن و فهميدنش بزور ديکشنري مصيبت بود و لغات تخصصي اونو نمي فهميديم.

همون روزها با شخصي آشنا شدم که مي گفتن چندين سال در آمريکا کوهنوردي و سنگنوردي کرده. يکبار که ازش در باره درجه بندي سئوال کردم گفت :  صبر کنم چون مي خواد يه کتاب راهنما بنويسه و چاپ کنه . البته قيمتش رو هم مي خواد خيلي گرون بده . چون اطلاعاتش تکه و هيچکي اونو توايران بلد نيست!!!

اون کتاب هيچوقت نوشته نشده و بالاخره درجه بندي رو  همه تا حدودي ياد گرفتن . اما برام جالب بود چطور براي اون شخص و خيلي هاي ديگه اطلاعات بصورت يک سلاح و شاخص برتريه . در حقيقت نگه داشتن اطلاعات و ندادن اون به ديگران.....

توي اين سال ها به خيلي ها برخورد کردم که مطالب جالبي در اختيار داشتن ولي اونا رو در اختيار کسي قرار نمي دادن و با اينکار فکر مي کردن نسبت به ديگران برتري پيدا مي کنن.

برتري براي اونا انبوه کتاب ها و جزواتيه که در گوشه خونه و انباريشون داره خاک مي خوره و به کسي داده نمي شه  و اين خوب نيست.برج شیتون  سمت راست عکس قرار داره

.....

سال پيش دنبال مطالبي در باره برج شيپتون در پاکستان بودم .  لولين صعود اين ديواره 1800 متري حکايت جالبي داره .

يک تيم بسيار قوي در سال 1996  به پاي اين ديواره مي رن و تا 10 متري قله مسير را صعود مي کنن. تکه آخر يک نقاب برفي خطر ناک بود که عبور از اون بسيار خطر ناک بود. و اونا بدون رسيدن به فراز قله مجبور به فرود مي شوند. و اين مسئله رو خيلي صادقانه در گزارش برنامه اي خود عنوان  مي کنند.

سال بعد دونفر ديگه از مسير ديگري  به ديواره صعود مي کنند و  از اون ده متر بالا مي روند....

من به يکنفر از اونا ايميل زدم و در باره چگونگي برنامه و سختي مسير  و نحوه صعو.د اون ازش سئوال کردم .  و فرداي اون روز يک ايميل مفصل ازش دريافت کردم و ازم خواسته بود که آدرس پستي خودمو براش بفرستم تا اون برام کروکي مسير رو با پست از آمريکا برام بفرسته  .

خب آدم ها با آدم ها فرق دارن نه !!

همين

 

 

 

يکي از زيباترين و صادقانه ترين  گزارش  برنامه هاي کوهنوردي که توي عمرم خونده ام اينجاست  .

کلماتي زيبا و آشنا از زبان يک کوهنورد  که هيچ فرقي نمي کنه اهل کجا  باشه .

کلمات وقتي در وصف غروب زيباي خورشيد کوهستان در زمستان  باشند فرقي نداره به چه زباني باشن يا اون کوه يخ زده کجا باشه .

 

We felt warm in the evening sun, and those minutes before the sun set were some of the most peaceful I'd ever experienced on a mountain. This was some bonus! The human animal was happy!! Nobody had ever told us about winter sun on the North face of the Eiger.

 

مهم روح اون کلماته که براي همه  ما سودا زدگان آشناست ......

 

همين

 

 

 

آخر هاي مهر سال 74  بود که يکي از بچه ها توي کوه  پيشنهاد وسوسه انگيزي  به من داد.

هستي بريم يخار ؟

يخار اسم دره اي در شرق دماوند.  بزرگترين يخچال دماوند در اين دره وجود داره . دماوند از سمت يخار صعود هاي زيادي به خودش نديده است . و بزرگترين مشکل صعود يخار ريزش هاي وحشتناک سنگ از اونه .

اختلاف دما اين جبهه و شرقي بودنش باعث بوجود آمدن رفيع ترين يخچال ايران شده  و همچنين ريزش هاي وحشتناک سنگ در اون .

بيشتر کوهنورداني که از جبهه شمالشرقي صعود صعود دماوند را دارند شاهد مناظر و صداي رعب آور اين ريزش ها بودند و خواهند بود .

هر چند ديدن اين ريزش ها از يال شمالشرقي و دور از هر خطري بسيار جالبه ولي وقتي توي دره باشي و هيچ راه گريز  هم نباشه وضع کمي فرق داره .

اواخر مهر بعلت شروع فصل سرما و يخ زدگي بيشتر دره و کم شدن ريزش ها به نسبت براي صعود فصل بهتريه .

....

...............

وسوسه صعود اين دره  در اون موقع برام بقدري زياد بود که قبول کردم . قرار شد ده روز بعد که ماه هم در آسمون کامله براي صعود بريم .

وقتي رسيديم خونه تازه فهميدم که چه قولي دادم .

برام عجيب بود چطور قبول کردم .

يخار با اون ريزش هاي وحشتناکش ...

اما جذبه ديدن يخ هاي بلوري اون و ديواره هاي  بلندش وحشتناکي ريزش ها را کم رنگ مي کرد.

اين امر برام آرام کننده بود که تا حالا براي هيچ کوهنوردي در يخار اتفاقي بدي نيفتاده و من هم           نمي خواستم اولين باشم .

اما جدي جدي مي ترسيدم . چرا نمي دونم ؟

يادمه حتي وصيت نامه هم نوشتم .( آلان هم از اين کارم خنده ام مي گيره ) ولي نمي دونم چرا اون همه صعود يخار برام هم جذاب و هم ترس آور بود.

خيلي عجيبه آدم بدون اجبار کاري راانجام بده که براش ترسناک باشه و هم دلپذير.

بالاخره روز موعود رسيد . يکي از دوستان لطف کرد و با ماشينش ما رو  ساعت 3 صبح از تهران برد تا دماوند. قرار بود از جبهه شرقي تا جايي که مي شه بريم بالا بعد از هر جايي که مي شه بريم توي دره .

ما سه نفر بوديم . يک ساعتي از مسير شرقي بالا رفتيم . بعد کم کم رفتيم بسمت دره . يه گرده سنگي پيدا کرديم که يه راست مي رفت تا کف دره . گرده شيب تندي داشت  ولي مي شد بااحتياط و دست به سنگ گيره به گيره  " صعود معکوس " انجام داد و رفت پايين .

وقتي کف دره  و گرده را نگاه کردم  به خودم گفتم اين چه کاري بود . عجيب مسير بد قلقيه . مطمئن بودم اگه مي خواستم از پايين ازش برم بالا حتما طناب به خودم مي بستم .

از توي دره قيافه دماوند  اصلا يه جور ديگه بود. دماوند مخروطي اينجا اصلا يه حالت ديگه داشت . انگار دماوند نبود ....

اما  بود ....

خودش بود

 اين ديو سپيد پاي دربند ....

 

داخل دره رو انگار نقاشي کرده بودن . هر قسمتش يه رنگ بود و يه شکل . تا حالا توي دماوند مناظر به اين زيبايي نديده بودم . مسير شيب تندي داشت که پر بود از سنگ هاي تکه تکه بزرگ و کوچک . انگار سنگ ها رو با کاميون از بالا خالي کرده بودن پايين. با خودم مي گفتم پس يخچال کو ؟

و بعد متوجه شدم پهنه يخچال بر اثر ريزش هاي قرنها و قرنها زير سنگ ها مدفونه . و گاه گاه گوشه اي ازش بيرون مي زنه . هر چقدر بيشتر بالا مي رفتيم شيب مسير تند تر و تند تر مي شد.

اون دورها جلوي ما دو راهي معروف يخار بود . آنقدر دور بنظر مي رسيد که با خودم فکر مي کردم هيچوقت بهش نمي رسيم .

سعي داشتيم تا شب به اول دو راهي برسيم . و فردا يکيمون مي خواست بي طناب و فقط با دو تا تبر يخ و کرامپون صعود کنه  و دو نفر ديگه بنوعي در نقش تيم مراقب با طناب و حمايت برن پشت سرش بالا.

دره خيلي ساکت بود و اين برام عجيب بود . حتي يک دونه سنگ هم از بالا ريزش نمي کرد و اين خوب بود

در عوض بالاي مسير رو ابرها پوشونده بودن و اين علامت بدي بود.

تا ساعت 5  صعود کرديم . شيب مسير هنوز در حدي نبود که احتياج به وسايل فني پيدا کنيم .

ولي با هر قدم شيب تند تر مي شد . کم کم بايد با توجه به تاريک شدن هوا بفکر جايي براي شب ماني مي افتاديم . براي سبکي کوله ها با خودمون چادر نبرده  بوديم .

گوشه سمت چپ دره يه جاي تقريبا صاف ديديم و رفتيم طرفش و با سنگ چين کردن و صاف کردن خاک و يخ براي خودمون يه سکو درست کرديم که مي شد روش نشست .  سه تايي کنار هم نشستيم و لباس هاي گرم خودمونو پوشيديم . جايي که بوديم خوشبختانه از باد خبري نبود.

کم کم ابر ها دره رو پر کردن و بعد در اوج ناراحتي ديديم داره برف مي آد.

اين آخر بدشانسي بود. مه همه جاي دره رو گرفت و برف تند تر شد. و ما چاره اي نداشتيم جز اينکه بيشتر به هم بچسبيم و منتظر بمونيم .

هوا تاريک شد و با شروع تاريکي برف تند ترشد. يکي ازبچه ها با خودش يه پلاستيک آورده بود که کشيده بوديم رو سرمون . خوشبختانه بخاطر داشتن پوشاک مناسب نه مشکلي با سرما داشتيم و نه با خيس شدن.اما چاره اي جز انتظار صبح و رسيدن روشنايي نبود.

حدود  نصف شب بود  و من توي خواب و بيداري بودم که صداي وحشتناکي دره رو به لرزش در آورد. انگار از پشت سر ما يک ماشين  واژگون شده بود و داشت بطرف ما مي اومد.

و بقدري سريع که فرصت هيچ کاري هم نداشتيم . تازه چکار مي شد کرد . توي اون مه و طوفان که جايي رو نمي ديديم .

يکي از بچه ها داد زد: نترسين چيزي نيست .....

با خودم گفتم : مگه مي شه نترسيد.

صدا نزديک و نزديک تر شد و از يک متري ما يک سنگ بزرگ  به اندازه نصف يه فولکس که با شتاب چرخ    مي خورد و پايين  مي رفت  گذشت .

اول ترسيديم بعد زديم زير خنده که عجب شانسي آورديم .

و ديگه بهش فکر نکرديم .

و تا صبح برف اومد.

هوا که روشن شد و  مه يه کم از سطح دره بالا رفت و برف هم متوقف شد. بالاي دره هنوز کاملا از ابر پوشيده شده بود. يه کم دست دست کرديم و بعد ديديم نه شرايط براي صعود اصلا مناسب نيست . بناچار برگشتيم .

توي را برگشت باز مه دره را گرفت و هر از چند گاهي صداي صفير  سنگي  توي فضا مي اومد و بعد از توي مه يه چيزي از بغل ما رد مي شد . رسيديم کف دره و رفتيم سمت مسير  شمال شرق .

هوا ابري بود و از يخار چيزي پيدا نبود. اون دره غريب با اون رنگ هاي استثايي از نظر پنهان بود.

رسيده بوديم به راه پا خورده و روياي صعود تموم شده بود و تنها خاطره اش برامون مونده بود.

خاطره اي که اگه اون سنگ يک متر اينور تر مي اومد پايين يا ما يک متر اونور تر سکو درست کرده بوديم مطئنا رنگ ديگه اي داشت .

...............

.............................

آلان که فکر مي کنم يادم مي آد صعود ما توي آبان بود. اوايل آبان . بهتره بگم سوم آبان

هشت سال از اون روز مي گذره 2922 روز  ......

عجب بازي ها دارد زمان ....

 

همين

 

 

گفتم کجا ؟ گفتا به خون
گفتم چرا ؟ گفتا جنون
گفتم که کي ؟ گفتا کنون
گفتم مرو ، خنديد و رفت
...

 

ديشب تلويزيون رو که روشن کردم سريال هيليکوپتر امداد رو نشون مي داد. وسطهاي فيلم بود.

امدادگر که يک دختر بود بوسيله هيليکوپتر و سيم بکسل به پايين داده شده بود تا به يک سنگنورد مجروح وسط ديواره کمک برسونه و سيم بکسل به لبه سنگ گير کرده بود.

امدادگر خودش و سنگنورد را به يک رول که روي مسير بود متصل مي کنه و به خلبان مي گه سيم بکسل را رها کنه . تا تيم امداد بعدي برسه.

چند لحظه بعد از رها شدن سيم بکسل کارابيني که اونا بهش متصل بودن مي شکنه !!! وهر دو نفر به پايين سقوط مي کنن و کشته مي شن.

صحنه سقوط بطرز عجيبي واقعي بنظر مي رسيد.

.....

مشابه اين صحنه رو من هم ديده بودم  منتهي از زاويه ديگه اي. بگذريم  .....

 

برام  خصوصيات نفراتي که در تيم هاي امداد کار مي کنن خيلي جالبه . آدم هايي که با علم اينکه مي دونن ممکنه با وجود همه احتياط ها براشون حادثه اي رخ بده ولي باز حاضرن اينکار را بکنن .

طبيعتا براي اونا راه هاي ديگه اي براي امرار معاش است و  انتخاب اين کار  مطمئنا جنبه هاي ديگه اي هم داره.

که بيشتر روحيه ..

جدا چي مي شه که کسي ار مي چنين کاري کنه ؟

از جون گذشتن ساده نيست . هر چند اين کلمه خيلي کليشه اي شده ولي اگه بهش فکر کنيم مي بينيم خيلي معني غريبي داره.

 

شايد اين شعر وصف حال خوبي براي اين دسته از افراد باشه :

 

گفتم کجا ؟ گفتا به خون
گفتم چرا ؟ گفتا جنون
گفتم که کي ؟ گفتا کنون
گفتم مرو ، خنديد و رفت
...

 

 

همين

 

 

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اختر باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.

در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه   نمي خواهم ببنم.

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

علی پارسایی


تماس


 


رابطه کوهنورد با کوه هايش جز اسرار دروني خود اوست . پيچيدگي ها و عمق دره ها ياد آور ذهن و ضمير انساني است .

هر کس در اين بلندي ها پي چيزي است که فقط خود او     مي داند.

وسوسه رسيدن به بلنداي کوه هاي سپيد چيزي نيست که در حيطه جغرافيايي خاص و مرز بندي هاي متداول گنجانده شود چرا که کوه  از آن همه انسان هاست .                   عباس جعفري

 


 

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ....

 

بر نمي شد گر زبام کلبه ها دودي

يا که سوسوي چراغي گر پياممان باز نمي آورد

رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دم سرد

آنک آنک کلبه اي روشن

روي تپه روبروي من

 

در گشودندم

مهرباني ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :

((... گفته بودم زندگي زيباست

گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست

آسمان باز

آفتاب زر

باغهاي گل

دشت هاي بي در و پيکر

 

سر برون آوردن گل از درون برف

تاب نرم رقص ماهي در بلور آب

بوي خاک عطر باران خورده کهسار

خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

آمدن  رفتن  دويدن

عشق ورزيدن

در غم انسان نشستن

پا به پاي شاد ماني هاي مردم پاي کوبيدن

 

کار کردن کار کردن

آرميدن

چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن

جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک توشيدن

 

گوسفندان را سخرگاهان به سوي کوه راندن

همنفس با بلبلان کوهي آوراه خواندن

در تله افتاده آهو بچه گان را شير دادن

نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن

 

گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته

قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن

بي تکان گهوار رنگين کمان را در کنار بام ديدن

 

يا شب برفي پيش آتش ها نشستن

دل به روياهاي دانگير و گرم شعله بستن ....

آري آري

زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست

گر بيفروزيش

رقص شعله اش در هر کران پيداست

ور نه خاموش است وخاموشي

گناه ماست

.................

................