|
|
|
اون سال نه به قصد صعود که به قصد بودن پيش چند نفر داشتم مي رفتم علم کوه . اون بچه ها دو سه روزي زودتر راه افتاده بودن و من تنها از تهران حرکت کردم . جاده چالوس رو وقتي تنها باشي و رانندگي کني و به آهنگ گوش بدي مي شه يک رويا.شب رسيدم رودبارک و فردا صبح راه افتادم که برم تا علم چال. هيچ کسي توي راه نبود. معمولا تک و توک کوهنوردا تو اون فصل توي راه سرچال يا علم چال ديده مي شدن ولي اون روز هيچ کسي نبود. من هم براي خودم خوش خوشک مي رفتم . کوله پشتي و بارهايم رو داده بودم عين اله که با قاطر ببره بالا و برام راه رفتن با يک کوله سبک در کوهستاني از صميم قلب دوستش دارم بسيار لذت بخش بود. اون روز مي دونستم بچه ها بايد برن روي ديواره . يه کم براي همه اونا دل نگران بودم . تيمي بودن بسيار جوان . صعود ديواره براي همشون بار اول بود بي تجربه هم نبودن و حسابي هم تمرين داشتند. ولي باز ته دلم مي ترسيد. سرپرست اون تيم يک پسر 22 ساله بود. سرپرستي تيم هاي صعود ديواره براي آدم هاي استخوان خورد کرده هم کاريه سخت و طاقت فرسا. وقتي خودت توي تيم يک عضو باشي مسئوليت يک عضو رو و خيلي راحتي داري ولي وقتي سرپرست باشي تمام فشار هاي روحي تيم روي شونه هاته و من دلم مي خواست اون بتونه به خوبي از پس از کار بزرگ بر بياد. اون بچه ها عضو يک از قديمي ترين و به نظر من ( باستاني ترين ) تشکيلات کوهنوردي ايران بودند. باستاني رو از نظر جمود فکري حاکم بر اون تشکيلات مي گم . و خوب مي دونستم چقدر در اون تشکيلات عده اي آرزوي مرگ در اين برنامه را براي اونا داشتند. باور مي کنيد عده اي راضي بودند اونا دچار سانحه شوند حتي بميرند تا اينکه اونا برن پشت تريبون سينه جلو بدن که بله ما گفته بوديم اونا اين کاره نيستند... روزگار غريبي است.... ......
رسيدم سر پيچ ميان سه چال . از جايي که مي شه ديواره رو با تمام زيبائيش از پايين تا بالا ديد. هميشه دوست داشتم اونجا بشينم و چند دقيقه اي اون ميعادگاه اون ديواره رويا را نگاه کنم. چقدر اونجا را دوست دارم ....
ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود. با خودم مي گفتم بايد ديگه اونا رسيده باشن توي قيف و يا طول هاي آخر کار باشن . هر چي بالاي ديواره رو نگاه کردم چيزي نديدم . کمي با نگاه اومدم پايين تر. يعني چي اين ساعت روز اونا توي گربه رو هاي مسير ا چيکار مي کردن!!! بايد چند ساعت پيش از اونجا رد مي شدند. چهار نفر هم روي مسير لهستاني ها بودن دو نفر اونا تازه بالاي کلاهک بودن و دو نفر ديگه داشتن از رول هاي بقل کلاهک صعود مي کردن . خيلي از زمان صعود عقب بودن . قدم هامو سريعتر کردم تا زودتر به سکوي علم چال برسم . وقتي رسيدم دو نفر ديگه اونجا بودم . سلام و احوال پرسي کرديم . گفتن: اونا قراره فردا صبح حرکت کنن. و بچه هاي تيم ديواره امروز خيلي دير حرکت کردند. دو نفر مسير فرانسوي ها رسيده بودن به اول قيف . ساعت رو نگاه کردم . 3 ساعت روشني داشتن . از جايي که بودن بايد 4 طول صعود مي کردن تا از ديواره در بيان . اون چهار نفر پايني رو مطمئن بودم شب روي تاقچه قمقمه مي مونن ولي اين دوتا ؟ اگه مي رفتن تو قيف توي تاريکي به ريزشي ها آخر مسير مي خوردن. يا خودم و بار اول همين مسير افتادم . همين موقع ها بود که من هم رسيده بودم به اول قيف ديواره. و رفتم بالا. هر چند با لجبازي ولي رفتم بالا. هوا چنان سريع تاريک شد که احساس کردم مثل فيلم ها دارم گذر زمان را دور تند مي بينم . دو طول آخر رو توي تاريک مطلق صعود مي کردم . هيچ جا رو نمي ديدم . آسمون هم تاريک بود. دريغ از از مهتاب و حتي روشني ستاره ها. نمي دونم چه جوري صعود مي کردم مثل آدم هاي نابينا سعي مي کردم گيره ها رو حس کنم و اين حسم بود که جهت مسير رو نشون مي داد. از حمايت مياني ها يا ميخ هاي ثابت هم خبري نبود البته اگر چيري هم بود من نمي تونستم ببينم . حتي چراغ پيشوني من هم اون جا خراب شده بود. رد شدن از اون ستگ هايي که مثل بشقاب چيني رو هم چيده شده بودن و منتظر کوچکترين اشاره بودن تا بشکنن توي اون تاريکي کار وحشتناکي بود. باد شکستن گير ها افتادم وقتي فقط يک متر با آخر مسير فاصله داشتم . ياد صداي ريزش سنگ هايي که از پام در مي رفت و مي ر فت توي فضا و 700 متر صاف مي رفت تا کف يخچال . ..... ............. و حالا اونا اول قيف بودن . دلم مي خواست داد بزنم و بگم :
برين بالا آفـــــــــــــــــــــــــرِيـــــــــــــــــــــــــــــــــــن کار تمومه آفـــــــــــــــــــــــــــــريـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
ولي مي ترسيدم . مي ترسيدم به تاريکي بخورن مي ترسيدم اتفاقي بيفته مي ترسيدم آرزوي اون برج عاج نشين هاي باشگاه باستاني اونا محقق بشه ......
داد زدم :
برگرديـــــــــــــــــــــــــن رو طــــــــــــــــــــــــــــــاقچـــــــــــــــــــــــــــــه برگرديـــــــــــــــــــــــــن رو طــــــــــــــــــــــــــــــاقچـــــــــــــــــــــــــــــه برگرديـــــــــــــــــــــــــن رو طــــــــــــــــــــــــــــــاقچـــــــــــــــــــــــــــــه
نمي دونستم حرفم رو گوش مي دن يا نه وقتي رو ديواره باشي دنياي زير پات خيلي برات بي اهميت مي شه و اينکه يکي از اون پايين ها بهت بگه برگرد شايد خيلي بي معني باشه. ولي اونا برگشتن . برگشن و شب رو تا صبح روي تاقچه قمقمه چمباتمه زدن. شب روي ديواره با اون سرما توي ارتفاع بالاي 4600 متر يعني آخر عذاب . اونا اون عذاب رو کشيدن و فردا زير نور خورشيد ديواره رو صعود کردن . سالم و آسوده. .................. .......................... ............................... هنوز نمي دونم کارم درست بود يا نه . اينکه شب رو ديواره بخوابي هيچ اشکالي نداره ولي اونا شايد مي تونستن . شايد که نه حتما مي تونستن از ديواره بيان بيرون. و براي اولن صعودشون خاطره يک صعود يک روزه را همراه داشته باشن .
ولي ترس من از اتفاق - ترس من تاريکي قيف - گم بودن مسير ترس از نيشخند هاي اون آدم هاي پايين ترس من از ريزش سنگ باعث شد که از شون بخوام که نرن بالا و شب رو ديواره بمونن.
همين
از بعضي ها تو ذهن آدم فقط يک خاطره باقي مي مونه . يکي از اين خاطره ها ياد مرديه که بار اولي که ديدمش باورم نمي شد بتونه حتي دو قدم راه بره . وقتي فهميدم اون چهره تکيده همون سنگنورد بزرگه که کارهاش پهلو به افسانه مي زد جا خوردم . بعد فهميدم تازه از بستر بيماري بلند شده . بيماري سخت و مهلکي که کسي باور به بهبودش نداشت ولي خودش گفت : دلم مي خواست باز سکوت کوهستان را ببنم پس سعي کردم خوب بشم .
خيلي سال پيش بود و هيچگاه خاطره اون روزهايي که با او داشتيم آن ديواره بلند را صعود مي کرديم رو فراموش نکردم . سال ها ازش خبري نداشتم . دست بر قضا باز گذارم به ديارش افتاد 0 از دوستي سراغش را گرفتم انگار دوست نداشت جوابي به من بدهد. به افق هاي دور نگاه کرد و آروم گفت : هر کسي سرنوشتي داره. کاش اون آدم اينجوري نمي شد. چهره ام بهت زده بود . گفت : مي دوني شيطان سفيد چيه . و من مي دونستم و کاش نمي دونستم و کاش هيچوقت نمي پرسدم. ..... ............... کاش هوز سکوت کوهستان و زيبايي آفتاب غروب ها برايش کافي بود . نه اون رخوت کاذب دام شيطان سفيد روزگار غريبي است و هر کس تا جايي حد مقاومت و پايداري دارد.
همين
وقتي سنگنوردي مي کنيم دو جور حمايت داريم . يه جور از بالا يه جور از پايين . وقتي از بالا حمايت مي شي سقوطي وجود نداره. فوقش خسته که شدي خودتو مي دي تو فشا و طناب تو رو نگه مي داره. گاهي هم که زورت نمي رسه و دست هات خسته مي شن به حمايت چي مي گي : طناب رو فيکس کن و اون با کشيدن طناب به تو کمک مي کنه که از اون تکه رد بشي .
ولي وقتي از پايي حمايت مي شي از اين خبر ها نيست . خودتي و خودت . هر جا خسته بشي و بيفتي کم کم دو برابر فاصله ات از آخرين حمايتي که زدي رو مسير پرت مي شي پايين . سريع و ناگهاني. اين ترس از سقوط هم چيز غريبي است . مي دوني سقوط حتي يک ثانيه طول نمي کشه و همه چيز تموم مي شه و هيچ اتفاقي برات نمي افته ولي .... ولي ترس همون ترس از سقوط ناگهاني روي صعودت مي تونه اثر بزاره . خيلي ها رو ديدم که مسير ها را با حمايت از بالا خيلي نرم و راحت صعود مي کنن ولي وقتي صحبت از حمايت از پايين مي شه صعودشون خراب مي شه .
بنظر من صعود واقعي همون صعود حمايت از پايينه . صعوديه با تمام حس و شناختش از مسير. و احساس گنگ ترس . احساسي که وقتي مسير را کامل کني تبديل مي شه به شادي غريبي که بايد حسش کرد.
نشسته بود روي مبل و به آئينه نگاه مي کرد. خونه خالي بود و هيچ صدايي نمي اومد. تنها بود. قرار نبود کسي بياد و مي دونست کسي هم باهاش کاري نداره . تنهايي .... گاهي اوقات تنهايي خود خواسته مي شه . داشت به آئينه نگاه مي کرد. ..... ....... صبح خيلي زود بود که بيدار شد . شايد اصلا صبح نبود ساعت 2 بعد از نصفه شب رو که نمي شه گفت صبح . کوله پشتي شو از ديشب آماده کرده بود. اونو برداشت و رفت تو پارکينگ . ماشين را روشن کرد و راه افتاد. ذهنش آروم بود بدور از هر واگويه .بدور از هر فکر و خيالي و اين براش خيلي خوب بود.
هوا تاريک بود و اون داشت به سمت مقصدش مي رفت . رسيدبه اتوبان . اتوبان شب و صبح نمي شناخت و هميشه توش ماشين ها در حال رفت و آمدند با آدم هايي که از جايي به جايي مي روند.دو طرف اتوبان کوير بود. کوير خشک . کوير مرموز کوير زيبا . ولي مقصد اون جاي ديگه اي بود. ساعت 5 اتوبان تموم شد و اينبار جاده بود . مي دونست داره به سمت چالشي خود خواسته مي ره و خوشحال بود. فضاي ماشين پر بود از ترانه
زهي عشق زهي عشق که ما
راست خدايا
و ساعت 8 صبح بود که داشت مي رسيد به آخر راه .تا پيچ آخر مي دونست چشمش به ميعادگاه نمي افته . هر چنداون با کسي ميعادي نداشت . و بالاخره رسيد. ديواره ساکت و مغرور اون دور ها تنها ايستاده بود. مثل يک شير تنها. نه نمي شد به چيزي تشبيهش کنه . ديواره مثل ديواره بود نه هيچ چيز ديگه. يادش اومد هميشه اينجا با کساني بود . هميشه با ديگران اينجا را صعود کرده بود. ولي اينبار تنها بود. و چه خوب بود که تنها بود. جاده خاکي به سمت سراب و درياچه کوچک امتداد داشت . بغل درياچه ماشينش رو پارک کرد. از اهالي محلي هم هيچکي اونجا نبود. تو ماشين نشسته بود و به ديواره نگاه مي کرد. و به قله و به مسير . يه کم چايي با بيسکوت خورد و راه افتاد. از دامنه مسير آروم آروم بالا رفت . کم کم از دشت دور و برش ارتفاع گرفت و هر قدم انگار داشت اونو مي برد به جايي که بي تابانه منتظرش بود. با هر قدم انگار ديوار ه بالاي سرش عمودي تر مي شد و بيشتر به آسمون نزديک مي شد. رسيد پاي مسير کوله پشتي شود گذاشت رو زمين و ب دست زد به ديواره و داد زد : سلام صداش پيچيد: سلام سلام سلام
ديواره قهوه اي رنگ و ساکت انگار بهش چشم دوخته بود. وسايل شو ريخت از کوله بيرون . کلي وسيله بود. دو حلقه طناب - کارابين - ابزار حمايت مياني و ...... با حوصله همه را آماده کرد. طناب ها را خودش بست و کوله پشتي رو که آلان خيلي سبک بود گذاشت يه گوشه . فقط با خودش يه کيف کمري برد که توش آب و کمي غذا بود. اينجوري بيشتر صعود به دلش مي نشست. . طول اول را مي خواست بطور آزاد صعود کنه . و از وسيله ها و طناب استفاده نکنه . اونا را براي ادامه مسير مي خواست . به دستش پودر زد گيره اول را گرفت و شروع کرد. صعود براش بسان يک رقص موزون بود با تمام ظرافت و زيبائيش. انگار با گرفتن هر گيره دست در دست يک موجود اثيري داشت در فضا چرخ مي خورد. و چرخ مي خورد و تمام روحش رهايي را حس مي کرد. گيره به گيره بالا مي رفت و سرمست بود. . ارتفاع زير پاش انگار هيچ نمودي براش نداشت . و زمين و زمان براش يکي بود. در همين حالت خلسه مانند رسيد به کارگاه اول . 50 متر بالا اومده بود. خواست باز هم بي طناب ادامه بده ولي عقل نهيبش زد. نه . اينجا نه .... طناب را به کارگاه گره زد و شروع کرد بصورت کلاسيک صعود انفرادي . خودش حمايت چي خودش بود و اين خوب بود. ديگه جونشو به جون کسي پيوند نمي زد. فقط خودش بود و روياي سرمستي صعود.
رسيد کارگاه دوم مي دونست مي تونه باز ادامه بده و بره تا بالاي کارگاه بعدي. اين طول يه کم بد قلق بود ولي اينبار خيلي راحت تر از دفعاتي که با بقيه بود صعودش کرد. و رسيد بالا. حالا بايد فرود مي اومد و ابزار را جمع مي کرد. آروم و سر خوش فرود رفت تا کار گاه اول و باز صعود. مثل بازي هاي دوران بچگي که هيچوقت ازش سير نمي شد. ادامه مسير يک گذر عرضي آسون بود و بعد 50 متر صعود آسون . به مسير نگاه کرد و به خودش گفت : نه طناب نمي خواد . و باز آزاد با لذت گيره ها را گرفت و رفت و رفت و رفت .
رسيد زير مشکلترين طول مسير. نشست . يه کم آب خورد . نمي دونست ساعت چنده ساعت نبسته بود . زياد هم مهم نبود . خورشيد تازه رسيده بود وسط آسمون . از اون جا نشسته بود روبروش فقط دشت بود و دشت . و اون خيلي دورها باز رشته اي کوه . و اون تنها روي ديواره. با خودش گفت : آلان اگه کسي از اون دشت هاي دور به ديواره نگاه کنه اصلا کسي رو مي بينه ..... چه فرقي براش داشت . اين هنوز نشونه وابستگي ذهنش بود به .....
باز به بالا نگاه کرد. دوباره طناب را به کارگاه متصل کرد و آروم آروم شروع کرد به صعود. هر گيره را به دقت مي گرفت و سعي مي کرد کنترل شده و با حساب صعود کنه . گيره ها گم کم ريز مي شدن ولي هنوز کار براش راحت بود. کاربين ها را داخل ميخ هاي ثابت مسير مي انداخت و بعد طناب و بعدمي رفت بالا. آخر مسير حالت کنج بسته داشت . پاهاش را زد به دو طرف و از کنج بيرون اومد. از بالا پايين را نگاه کرد و لبخند زد. تموم شد. سختي کار تموم شد. رسيد کارگاه . طناب فرود را آماده کرد و با لذت فرود رفت. حتي نيايستاد تا نفسي تازه کنه . شوق صعود بدون مشکل اين طول بهش نيروي مضاعفي داده بود. و باز اينبار در حمايت طناب از بالا رو طناب يومار زد و مسير را جمع کرد.
توي کارگاه يه کم به بالا نگاه کرد. بعد طناب ها را جمع کرد و بست پشت بدنش . وسايل را هم مرتب کرد و گفت تا آخر بدون طناب مي رم . اين بار ديگه عقل ساکت بود . مي دونست که ديگه مشکلي نيست. شيب مسير از اينجا مي خوايد. و به حالت پلکاني در مي اومد. 50 متر صعود کرد و رسيد به تاج زيري قله. بايد 50 متر مي رفت دست چپ و باز روي گرده صعود مي کرد. دشت هاي زير پاش سبز بودن و نور خورشيد توي هوا مي درخشيد. و عين نيزه هاي زرين تا زمين امتداد داشت . حدس زد ساعت بايد حدود 4 يا 5 عصر باشه . اين ساعت روز را خيلي دوست داشت . توي کوه هميشه اين ساعت هوا لطافت خاصي براش داشت . ساعت عشق ورزي خورشيد با کوه ها. رسيد به يک سکوي بزرگ و آخرين کنج بالاي سرش . 15 متر صعود. مي دونست وقتي آخرين گيره را بگيره مي رسه دقيقا 3 متري قله . يه کم هيجان زده بود. از اون بالا جاده مثل يک خط باريک بود و ماشين ها مثل اسباب بازي در حال حرکت . ده توره اون طرف تر بود و هيچکس جز اون اون بالا نبود.
گيره آخر مسير را گرفت . قله را ديد. جلوش بود. سنگ هايي که قله نام داشتند. سنگ هايي که براش هيچ فرقي با بقيه سنگ ها نداشتند ولي معني ديگري را ياد آور بودند. اتمام راه پايان خلوت خود خواسته ......
و رسيد بالا رو به آسمون نگاه کرد و از ته دلش داد زد: آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاااااااااي.... به کي مي گفت خودش نمي دونست . شايد به خودش و شاد بود.
و نشست . احساس غريبي داشت . اينکه اون جا کسي نبود تا بزنن به پشت هم و خسته نباشين بگن اينکه تنها بود همه و همه براش غريب بود ولي غربتي شاد دراز کشيده بود و به آسمون نگاه مي کرد . به خورشيد به زيبائي دشت ها و ذهنش آروم بود.
دم دماي آفتاب غروب شروع کرد به برگشت . وقتي به کوله اش رسد ديگه هوا گرگ و ميش بود وسايل را ريخت توي کوله و برگشت پايين . اونجا که ماشينش پارک شده بود. همه چيز مثل صبح بود . همه چيز. ولي انگار روح اون آروم تر شده بود. توي آئينه ماشين به خوش نگاه مي کرد . ....
...................... ............................ ...................................... هنوز داشت توي آينه نگاه مي کرد ديگه شب شده بود . به صورت خودش نگاه کرد و يه آن متعجب شد که چطور اين خاطره اون سال هاي دور باين حد براش ملموس شده بود. بلند شد و چراغ خونه را روش کرد. تا صبح هنوز خيلي مونده بود.
همين
تاريخ تکرارشد....
پنجاه سال پيش توي اين روز ها همه جا بين کوهنورد هاي دنيا صحبت از صعود قله اورست بود. صحبت از اين بود که بالاخره بلند ترين کوه دنيا صعود شد. تيم انگليسي موفق شد دو نفر را بر بلنداي رفيع ترين نقطه دنيا برسونه. کمتر کسي ه فکر تيم آلماني بود که در فاصله اي بسيار دور از اورست در کوه هاي قره قوروم پاکستان در جدال با کوه قاتل بود.جدال با کوه عريان نانگا پاربات
کوهي که تا اون موقع جان 31 نفر از بهترين کوهنوردان را گرفته بود. کوه سرسخت کوه تسليم ناشدني . کوه سرنوشت آلمانها. نام اين کوه با فعاليت هاي کوهنوردان آلماني پيوند خورده اونا بيشترين تلاش را طي 30 سال براي صعود اين کوه داشتند و بيشترين تلفات را . صعود اين کوه براي اون ها بيشتر حالت مبارزه را به خود گرفته بود هر چند اونا از اين کوه متنفر نبودند. در يادداشت يکي از کوهنوردان که دقايقي قبل از ريزش بهمن و مرگش در چادر نوشته شده بود مي خونيم:
ما در حال جنگي نابرابر با اين کوه هستيم . کوهستان با تمامي سلاح هايش به مصاف ما آمده و عجيب است که باز ما او را دوست داريم . و به او عشق مي ورزيم .
دو کوهنورد تيم در آخرين چادر مستقر شده بودند. هرمن بول و اتو کمپتر. ساعت 12 نيمه شب بول به هم چادريش گفت که آماده شود. کمپتر آمادگي نداشت و حاضر نبود از کيسه خواب بيرون بيايد. جاي تعلل نبود . بول به تنهايي به مسير ادامه داد. مسيري که تا کنون پاي هيچ انساني به آن نرسيده بود. او از ساعت 2 بامداد صعود خود را آغاز کرد و پيش از تاريک هوا در ساعت 6 بعد از ظهر براي اولين بار پا بر فراز ارتفاع 8125 متري نانگاپاربات گذاشت .
عکسي که او از کلنگش بر فراز قله گرفته است .
فشار صعود چندان زياد بود که او بعد ها گفت : اخرين قدم ها را سينه خيز به سمت قله مي رفت . توصيف پايداري و سرسختي اين کوهنورد افسانه اي از عهده کلمات و بيان من خارج است . تنها در ارتفاع مرگ بر روي سرسخت ترين کوه دنيا بدون اميدي به پشتباني باشي و باز به برگشت فکر نکني. بازگشتي که آسان است . حريم امن چادر - گرماي سکر آور کيسه خواب - دره هاي سرسبز . و در روبرو خستگي - تيغه هاي يخ زده - سنگهاي صيقلي - اما باز بروي و بروي..... بعد از صعود قله و در تاريکي بول بايد مسير را بر مي گشت . تنها - بدون ابزار و هيچ وسيله اي . او مجبور شد شب در ارتفاع بالاي 8000 متري بدون هيچ ابزاري و و سيله گرم کننده اي سپري کند و صبح باز به برگشت ادامه بدهد . بعد ها مي گفت : در آنجا روح کوهنوردان کشته شده را مي ديدم که در کنارم راه مي رفتند و مرا به باز گشت ترغيب مي کردند. اعضاي تيم از برگشت او نا اميد بودند. با خراب شدن هوا هيچ گونه اميدي به زنده بودن او نبود. اما او بازگشت . چشم ها چيزي را که مي ديد باور نداشت . اما او بازگشت . تنها و پيروز. هرمن بول و تيم او بر کوه عريان پيروز شدند.
هر چند صعود نانگاپاربات در هياهوي صعود اورست گم شد. و بسياري از کوته نظران به بول خرده گرفتند که اقدام خطر ناکي انجام داده اما از سوي ديگر اين صعود سر آغازي بود بر تبيين نگره صعود هاي آلپي در کوه هاي بلند.
بول چند سال بعد باز به هيمالايا بازگشت او همراهانش اولين صعود آلپي کامل يک هشت هزار متري يعني قله قله براد پيک را انجام دادند. اما چند روز بعد از اين صعود او در قله چوگوليزا بر اثر شکست نقاب برفي براي هميشه به کوه هايي پيوست که عاشقانه دوستشان داشت.
يادش گرامي
و امروز در ايران همه از اورست مي گويند و پنجاهمين سال صعودش . قبول دارم که صعود اورست کاري بود کارستان از همه نظر.
اما حماسه نانگاپاربات .............
همين
● شب غريبي بود . از اون شب هايي که هم دوست نداشت سحر بشه و هم با تمام وجودش منتظر صبح بود. مي دونست اگه صبح طوفان تموم نشه همه اميدش همه آرزوهاش تمومه و بايد برگرده . فقط چند ساعت هواي خوب مي خواست . اين همه راه . اين همه وقت و اين همه زمان. از روزي که پاشون رو گذاشته بودن توي کوه تمام مدت هوا بد بود. تا اينجا هم بقول خودشون با پررويي اومده بودن . ولي چهار روز بود که اسير شده بودن توي چادر. هوا بقدري بسته بود و چنان برفي مي اومد که تو اين سه روز حتي با حمايت طناب از چادر بيرون مي رفتن. و اون شب شب آخر هوا باز هم بد بود و طوفان و باد. دلش مي خواست صبح بشه و خورشيد طلوع کنه . از طرفي با خودش مي گفت اگه قراره فردا هم هوا اين جوري باشه بهتره که هيچوقت صبح نشه . ساع 11 شب بود و هنوز خيلي مونده بود تا صبح و باد همچنان سيلي مي زد به چادر ....
|
نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است . اخترک B612 براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم . اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد . کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم. نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود. نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام . علی پارسایی
آرشيو
رابطه کوهنورد با کوه هايش جز اسرار دروني خود اوست . پيچيدگي ها و عمق دره ها ياد آور ذهن و ضمير انساني است . هر کس در اين بلندي ها پي چيزي است که فقط خود او مي داند. وسوسه رسيدن به بلنداي کوه هاي سپيد چيزي نيست که در حيطه جغرافيايي خاص و مرز بندي هاي متداول گنجانده شود چرا که کوه ها از آن همه انسان هاست . عباس جعفري
|