دوشنبه  30  دي

 

 

 

 

 

يكشنبه  29  دي

 

ابرها داشتند مي آمدند . گاه صبر نبود . بايد بر مي گشتيم . تمناي دشت هاي خشك  آن پايين ها برآورده شده بود و ابر ها در راه بودند تا سيرابشان كنند. ما دو نفر آن بالا دور از همه هياهوي دنيا دور از همه   روز مره گي با هم و با خود بوديم .

يادت هست : تو طناب را جمع مي كردي . رشته حياتمان را. صعود تمام شده بود. آنقدر سريع كه در باور خود ما نمي گنجيد.

يادت هست صبح وقتي كه ديديم هوا دارد مي گيرد به چشمان هم نگاه كرديم و گفتيم :

مي رويم .

و رفتيم .

14 طول طناب . 14 كارگاه و آن قله ساكت و نوازش باد.

همه بسان رويا بود.

يادت هست چند سال پيش بود؟

باور مي كني اين همه سال گذشته باشد.

 

همين

 

شنبه  28  دي

 

 گاهي اون بالا ها چند لحظه اي وقت هست. زماني كه مي دوني محدوده

مي دوني ابرها دارن مي آن سراغت . مي دوني هوا داره تاريك داره مي شه ولي چشم انداز كوه هاي دور تو رو به ايستادن و تماشا فرا مي خونه .

چشم اندازي كه از اون پايين اينجوري نيست .

اون بالا يه جور ديگه است ديدن كوه هايي كه از تو دورند ولي نزديك ....

و يادت مي مونه  وسوسه رسيدن به بلندي ها بعد از هر صعود باز جان تازه اي مي گيره .

و فكر مي كني اون دور ها اون بالا ها اون بالاتر ها  چيزي است كه  مي خواهي پيداش كني

بايد پيداش كني ...

همين

 

 

 ا حالا شده دلت بخواد سرتو بزاري روي شونه  يه  نفر و براش حرف بزني . اونقدر كه هر چي تو دلته تموم بشه ...

 

دو شنبه   23 دي

 

سلام شروين

 پس كه اينطور: پهلوان زنده را عشق است ؟

جدي اومده بود پيش تو و اون حرف را زد. جدا تا اين حد آدم مي تونه مغرور بشه . من كه باور نمي كنم .

نه اينكه تو دروغ گي . نه ...

اينكه يه نفر اينقدر مي تونه مغرور بشه .

آخه به چي مي نازه ....

به من ربطي نداره . خيلي وقته كه ديگه به من ربط نداره .

حتي نمي خوام اسم اون جا و اسم اون آدم ها رابشنوم .

ولي تقصير اين دل نا ماندگار بي صاحبه .

مي دوني باور نمي كنم . نمي تونم ولي حقيقته و حقيقت را بايد باور كرد .

اين ديگه داستان نيست .

حقيقته . حقيقت تلخ روزگار و آدم هاش و همه بدي هاش .

نه ؟

بقول اوني كه من وتو مي شناسيمش :

كردار تلخ روزگار

اميدوارم امروز بتوني و بزارن همه اون بغض فرو خفته تو گلوت را داد بزني . هر چند كو گوش شنوا  ..

ولي اميدوارم زود بفهمي و باور كني كه اين عمر توست كه داره تو اين حوادث تلف مي شه .

لحظاتيه كه ديكه بر نمي گرده و حيفه .

مي دونم  مي گي : اين يكي ارزش داره . راست هم مي گي .

ولي چيزي كه بر نمي گرده روز هاي زندگيه . كاش من اينو سال 63  فهميده بودم. 63 تا 80  چند سال مي شه؟

باقي بقايت

 

همين

 

 

يك شنبه   22 دي

 

تازگي ها  خيلي دلم مي خواد مي تونستم نقاشي كنم .

علتش هم خيلي ساده است . چند تا عكس گم كردم . چند تا عكسي كه هيچوقت دوباره نمي شه اونا رو گرفت . نمي دونم كجا گذاشتمشون و هر چقدر مي گردم پيداشون نمي كنم .

بخصوص يكيشونو خيلي دلم مي خواد دوباره ببينم .

هر چند مي تونم چشمامو ببندم و مجسمش كنم .

ولي دلم مي خواد اونو دوباره گيرم توي دستام و نگاهش كنم .

عكسيه كه فقط خودم مي فهمم كجاست و چيه ...

كاش نقاشي بلد بودم و براي خودم دوباره مي كشيدمش .

شايد اين جوري باور مي كردم كه اون روز بلند حقيقت داشت و خواب نبود.

 

همين

 

 

 

 

 

شنبه   14 دي

 

 

كاش ديروز هيچوقت تموم نمي شد.  

تازه مي خواستم به خودم اطمينان كنم. تازه داشتم زيونشو  دو باره  مي فهميدم

صعود از يخ خيلي با صعود از سنگ فرق داره.

سنگ رو حس مي كني مي فهمي . وقتي دستت رو مي گذاري روي گيره گيره خودش با توحرف

 مي زنه .

اما يخ فرق داره . خيلي . قلق خودشو داره . اينجا حرفي از احساس با پوست نيست.

تبر بخ رو مي زني روي بخ . و تا بخواهي زبونشو ياد بگيري و به بي اعتمادي  خودت غلبه كني خيلي طول مي كشه .

كاش ديروز تموم نمي شد.

 

همين

 

چهار شنبه   11 دي

 

 

جبهه شمالي دماوند برام حالت عجيبي داره كه با هيچ كوه ديگه اي قابل مقايسه نيست .

هر وقت مي رسم اون بالا ها بالاي 5200  متر و پايين رو نگاه مي كنم با خودم مي گم من اين همه راه رو اومدم بالا.

و براي خودم اين قابل قبول نيست كه اين همه راه از ده ناندل اومده باشم  اون دشت طولاني و اون يال تيز رو.

دو تا جانپناه مسير از اون بالا مثل قوطي كبريت بچشم مي خورن و همه چيز از اون بالا كوچيك بنظر مي آد.

اين عظمت رو هيچ  وقتي كه از پايين نگاه مي كنم  حس نكردم .

 

 

بعضي از كارها اين جوري هستن بايد انجامشون داد تا بشه باور كرد.

چه جوريش  هم مهم نيست فقط بايد انجام داد.

 

 همين

 

يك شنبه   8  دي

 

ساعت نزديك هاي 6.30 عصر بود. و اين يعني آخر كلاس. منتظر بوديم كه مربي بگه خوب خسته نباشيد و برگرديم طرف چادرها.

كه گفت :  دو نفر دونفر طناب ببندين اين مسير پشت سر رو صعود مي كنيم.

حرفش براي همه غير منتظره بود. چي رو صعود كنيم ؟

برگشتيم و با دقت خيره شديم به مسير. نزديك به 150 متر شيب  65 تا 70 درجه يخ زده بود.  يه شكاف هم وسط هاش به چشم مي خورد.

چاره اي نبود . عين بچه هايي بوديم كه معلم آخرين لحظه يادش افتاه كه بايد مشق بهشون بده.

مربيمون خودش تكي و بدون طناب جلو افتاد. و ما هم دو تا دو تا هر كدوم  مسيري را انتخاب كرديم .  اون مسير جوري توي دره واقع شده بود كه اصلا آفتاب بهش نمي خورد. و حالا هم كه حسابي سايه بود.ولي خوشبختانه حالت برف آلپاين  بود و صعودش لذت بخش.

گرم صعود شده بودم  و تبر ها با هر ضربه خوب و عالي فرو مي رفت توي برف يخ زده  و ناراحتي اوليه رو فراموش كرده بودم.

 ولي يه چيزي تو ذهنم درست جور در نمي اومد. چي نمي دونم !

رسيديم به پيشوني مسير كه شيب تندي داشت . با صعود اون مسير تموم شد و ما رسيديم بالا . خيلي سريع صعود كرده بوديم . تبر هاي يخ رو فرو كردم بالاي مسير و نشستم .

دور و برم را نگاه كردم و ديدم راهي براي برگشت نيست . سنگ هاي بالاي مسير حسابي خورد بودن و ريزشي و جاي مطمئني كه بشه كارگاه زد و فرود رفت نبود. با خودم گفتم: حالا حتما بايد از همين مسير برگرديم . و فهميدم دل نگران چي بودم.

فرود و كارگاه زدن  تو يخ كلي  طول مي كشيد. هوا هم داشت تاريك مي شد و چيزي كه اصلا دلم نمي خواست فرود توي تاريكي اون هم روي يخ بود.

همه سر خوشي صعود جاشو داد به دورنماي يك فرود وقت گير.

آفتاب قشنگ غروب كرده بود و چقدر دلم مي خواست اون موقع تو چادرم بودم  و يك ليوان چايي مي خوردم.

با خودم گفتم كاش اين پشت يه راهي بود. ولي بعيد به نظر مي اومد. بنابراين همونجور نشستم و منتظر تا بقيه برسند بالا.

مربي گفت :‌خب بلند بشين از روي سنگها بريم دست راست.

 يه كم چپ چپ نگاهش كردم . اون دست راستي كه مي گفت چندان جاي آسون و خوبي بنظر نمي رسيد ولي چاره اي نبود.

 چند متر صعود كرديم و بعد منظره اي كه جلوم مي ديدم رو باور نمي كردم.

يه شيب ملايم كه تا كف دره مي رفت . انگار تمام استرس چه خواهد شد و آيا مسير فرود پيدا مي شه يا نه جاي خودشو داد به آرامشي عميق و جادويي.

چقدر جالب بود . كافي بود چند متر صعود كنيم تا آروم بشيم .

كافي بود كه به حرف مربيمون اطمينان مي كرديم .

شاد و سرخوش حركت كرديم به سمت پايين.

همين

 

 

 

چهار شنبه 4 دي

برف روي ديواره رو پوشونده بود. دره هم حسابي پر برف بود. از اون روزهاي اوليه بعد از بارش بود كه هنوز مسير ها برف كوبي نشده بود .

مجبور بود به خاطر سنگيني كوله اش آروم تر راه بره

يكمي  هم  دو دل بود نمي دونست مي ترسه يا نه ؟

شايد ترس واژه درستي نبود . يه كم دنبال اعتماد بنفس مي گشت.  اون مسير را خيلي صعود كرده بود . ولي اينجوري تو اين شرايط برفي و اون هم تنها خيلي چيز ها فرق مي كرد .

هميشه وقتي مي اومد پاي اين ديواره حد اقل دو نفر بودن. حرف مي زدن و با هم بودند. ولي اين بار كسي نبود .

خودش بود. كوله اش و همه ديواره.

شيب زير مسير تند بود و برف تا بالاي زانوهاش مي رسيد. بالاخره رسيد پاي مسير .

كوله اش را گذاشت زمين و شروع كرد به در آوردن وسايل .

دهليز اول مسير پر برف بود و انگار  توش يخ  بسته بود. روي سطح ديواره هم حسابي پر برف بود.

صندلي صعود را پوشيد . كارابين هاو بقيه ابزار و وسايل صعود رو

به خودش وصل كرد.

بايد  15 متر مي رفت بالا تا به جايي مي رسيد كه مي دونست مي شه يه كارگاه خوب بزنه.

با خودش گفت : فكر نكنم يخ تنوره زياد باشه . كرامپون نمي خواد ببندم . فقط چكش يخ مي برم.

طناب ها رو گره زد به خودش و كلاه كاسكش رو گذاشت سرش.

هوا ابري بود و يه كم سرد. شيب اول مسير خفته بود با گيره هاي بزرگ. در حقيقت حالت پله داشت . فقط برف كار را مشكل كرده بود .

5 متري كه رفت توي تنوره را ديد.  توش يه قتديل يخي  بزرگ بسته شده بود.

مردد شد . گفت برگردم كرامپون را ببندم . بعد گفت نه . پا گستري صعودش مي كنم . نمي خواد .

باز صعود كرد تا رسيد به كارگاه . ميخ ها را محكم با چكش كوبيد. خودش هم دو تا ابزار اضافه كرد و گفت :‌اين شد يه كارگاه خوب .

طناب را انداخت تو كارگاه و بعد خودشو متصل كرد به طناب .

اين جوري  اطمينان كار بيشتر بود . فقط خودش بايد خودشو حمايت مي كرد.

اطراف تنوره حسابي يخ زده بود . و قنديل هم كاملا مسير اصلي را پر كرده بود .

از اينكه كرامپون را نبسته پشيمون شد. ولي لج بازي كرد و گفت :  ‌مي تونم صعودش كنم .

پاهاش را زد دو طرف تنوره . فقط كافي بود سه متر بره بالا.

يه متر رفت . يه حمات مياني زد . يه متر ديگه هم رفت كه ......

پاش رو يخ ليز خورد  و پرت شد پايين .

 

سقوط هميشه تو كوه خيلي سريع اتفاق مي افته .

معمولا وقتي مي فهمي كه تموم شده . ولي اين دفعه فرق مي كرد.

حالت مسير جوري بود كه تا ابزار حمايتش بخواد قفل كنه دو بار خورد رو سنگ .

يه بار سرش محكم خورد به سنگ .

يه بار دستش  كوبيده شد به سنگ .

وقتي متوقف شد انگار همه چيز متوقف شده بود .

به طنابش نگاه كرد كه از آخرين كارابين رد شده و كشيده شده .

و به كارگاه كه محكم بود و نگاهش داشت .

دستش بدجوري درد مي كرد.

و همه جا ساكت بود .

سرش هم سنگين شده بود. با خودش گفت : خوبه كلاه كاسك سرم بود. به خودش طناب داد و برگشت پيش كارگاه .

مي دونست اگه كرامپون مي بست نمي افتاد. به خودش گفت : با خودت لج كردي . اين هم نتيجه اش.

عادت داشت با خودش حرف بزنه .

دستش كبود شده بود و نمي تونست ديگه صعود كنه .

باز به خودش گفت : نه تو رو خدا برو صع كن .

طناب را كشيد و ريخت پايين و فرود رفت كف مسير. وسايل رو هم جا گذاشت . مي دونست هيچكي اونجا نمي آد .

حد اقل تا هقته ديگه كه شايد دستش خوب بشه .

با باند دستش را بست .وسايل را ريخت تو كوله و برگشت سمت كف دره . هوا آفتابي شده بود .

كف دره بغل رودخونه نشست رو يه سنگ بزرگ و نگاه كرد به ديواره.

ديواره باز هم ساكت بود و انگار نه انگار .

باد دونه هاي برف رو تو هوا مي رقصوند و اونا چرخ مي زدن و برق مي زدن .

با خودش گفت :‌گاهي از كف دره هم مي شه قشنگي ها را ديد . ولي مي دونست اون بالا يه جور ديگه است .

 

همين

 

 

 

دو شنبه 2 دي

 

رسيد لب كلاهك . سرشو كه بلند كرد بوران كوبيد به صورتش. برف زمين و زمان  را به هم دوخته  بود.

دو تا رول مونده بود. فقط دوتا تا برسه بالا و مسير رو تموم كنه .

هميشه صعود از كلاهك هاي بلند رو دوست داشت . جاهاي زير خالي و سقف هاي بلند. اين احساس معلق بودن تو فضا براش جالب بود .تا اونجا رو خوب صعود كرده بودن . هر چند مسير خيلي بلند نبود . و اين تكه آخر مسير  بود .

دوستاش  10  متر پايين تر داشتن نگاهش مي كردن . بينشون فقط 10 متر اختلاف ارتفاع عمودي بود و كمتر از 20 متر فاصله .

ولي اين فاصله رو سقف  كلاهك بزرگ مسير پر مي كرد.

موقع صعود احساس مي كرد انگار داره روي سقف يه سالن بزرگ جلو مي ره .

و ديدن   فضاي خالي بين پاهاش تا اون پايين ها براش جالب بود. گاهي باد مي چرخوندش و اين هم خوب  بود .

گفت : بلند كه شدم آروم طناب بدين.

و حركت كرد. كارابين را انداخت به رول  و گيره گرفت. گيره ها رو برف پوشونده بود. كارگاه درست جلوي چشمش بود .

يك گيره  گيره بعدي سر بود. و يخ زده. تبريخ رو گرفت تو دست نوكش رو گذاشت رو سنگ و فشار داد  و  رسيد بالا.

خوشحال بود ولي سرما و باد امان نمي داد زياد لذت ببره . كلاه بادگيرشو كشيد روي كلاه كاسك خودشو حمايت كرد   و داد زد . حمايت آزاد.

و بعد گفت :‌صعود كنين.

چند دقيقه اي گذشت . هيچ خبري نشد. طناب همچنان بيحركت و شل بود.

باز داد زد .انگار صداش تو طوفان گم شده بود .

چرا صعود نمي كنين .

و باز سكوت  و بعد زمزمه اي مبهم: نمي تونيم !!!

چي ! يعني چي!

چرا نمي تونن.

شوخي تون گرفته ؟

نه . تو برگرد...

گفتنش ساده بود . ولي چه جوري؟ به بيست تا كارابيني كه تو مسير بود فكر كرد و حالت كلاهكي مسير.

فرود كه نمي شد رفت . بايد عين صعود پله په بعقب برمي گشت .

خارجكيش چي مي شد؟Climbing Down

خنده اش گرفت . تو اين حال و احوال ياد انگليسي حرف زدن افتادي.

جاي معطل كردن هم نبودهوا هم داشت بدتر مي شد گفت : طناب را جمع كنيد. بر مي گردم .

و شروع كرد به معكوس برگشتن....

وقتي رسيد به جائيكه مي تونست اون دو تا رو ببينه پرسيد چي شده؟

جوابي ندادن. خودش جوابش رو گرفت و ديگه چيزي نگفت .

جوابش خيلي ساده بود. اونا هم تقصيري نداشتند گاهي آدم كم

مي آره. اون دو تا هم تو اون شرايط كم آوردن. ولي حد اقل حمايت چي خوبي بودن .

اين بده كه آدم وقتي كم مي آره حتي نتونه حمايت كنه .

 

همين

 

 

 

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم.

اين روز نوشت ها قبلا در سايت blogger  و در قالب وب لاگ هاي فارسي نوشته مي شد.

اما به دلايلي بهتر ديدم  در محيطي فارغ از آن همه هياهو بسيار بر سر هيچ در خلوتي خود خواسته به نوشتن ادامه بدهم .

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

 


 


تماس