سه   شنبه 26 آذر

 

نمي دونم شب قبلش خوابم برد يا نه  . حتي يادم نيست كي بيدار شدم .

نمي ترسيدم ولي دلهره داشتم . انگار اون روز صبح پاياني بود بر همه انتظار ها و خواسته هام .

آلان كه به اون موقع فكر مي كنم مي بينم چقدر شيفته بودم و چقدر با تمام وجود مي خواستم اون كار را انجام بدم .

صعود ديواره علم كوه .

اين صعود همه چيزم همه فكرم و همه نهايت خواسته هام از دنيا بود.

و اون صبح بعد از پشت سر گذاشتن اون همه وقت و تلاش گاه ميعاد بود.

هوا كم كم گرگ و ميش شده بود كه از پناهگاه زديم بيرون . قرار بود من و  عباس مسير هاري روست را صعود كنيم و بعد فرود بيائيم .

چند تا تيم ديگه هم مي خواستن اون روز ديواره را صعود كنن و چند تيم هم روي ديواره مونده بودن . ما تقريبا از همه جلو تر بوديم .

عباس افتاده بود جلو و تند و تند راه مي رفت و من هم پشت سرش .

براي عباس اين بار چندم بود ولي براي من بار اول.

بار اول با تمام دغدغه ها و نادانسته ها .

رسيديم كف يخچال علم چال . ديواره با تمام ابهتش داشت از اون بالا به ما نگاه مي كرد .

800 متر بالاي سر ايستاده  بود . دنيايي از يخ و سنگ  عمودي . سعي كردم به بالا نگاه نكنم . هنوز برام خيلي دور بود . چشمامو دوختم به گل سنگ ها  اول يخچال . به خودم گفتم . بعدا به بقيه اش فكر مي كنم .

اون سال وضع شكاف پاي گل سنگ ها خيلي  بد بود . و هيچ پل برفي وجود نداشت . ازطناب ثابت هم گويا خبري نبود .

با خودم گفتم : كاش ديروز اينجا طناب ثابت مي كشيديم .

چند متر جلو تر  ديدم انگار يه طناب  تازه روي شكاف تا بالاي گل سنگ ها كشيده شده  . اين جدي جدي يه هديه ناگهاني بود .

عين دسته گلي كه كه وقتي فكر ميكني هيچكي به يادت نيست يهو بهت داده مي شه  .

عباس گفت :‌اول تو برو  .

يومار را زدم رو طناب و رفتم بالا .  همون موقع تازه اوليه بارقه هاي نور خورشيد خورد روي قله  و خط الرس . و چند ثانيه بعد با گرم شدن سنگ ها كوهي از يخ و سنگ از دهليز سمت چپ ديواره ريخت پايين .

يه آبشار 700 متري از سنگ و يخ  . صداي تركيدن سنگ ها  و اصابت اونها با كف يخچال  انگار نهيب بيداري مي زد . و بدجوري سكوت مطلق اونجا را مي شكست .

مي دونستم اين ريزش ها طبيعيه و به ما كاري نداري و تو مسير ما نيست . ولي در هر حال اين ريزش بدجوري پر هيبت بود .

عباس گفت : بجنب . چي رو داري نگاه مي كني .

و من با عجله باز شروع كردم به بالا رفتن  .

بالاي گل سنگ ها  كه رسيدم آفتاب قشنگ پهن شده بود روي  ديواره  .

ديواره خاكستري به نظر مي رسيد . نه قهوه اي بود .انگار با تابش نورخورشيد هر لحظه به رنگي در مي اومد .

از اون جايي كه من بودم ديگه  بالاي ديواره ديده نمي شد .  اون بالاها فقط  ميعاد سنگ بود با آسمون .

از روي يخچال خيلي سريع بالا رفتيم تا رسيديم اول مسير .

من حسابي نفس نفس مي زد م  . و فكر كنم بيشتر به خاطر هيجان بود .

اين وادي وادي غريبي بود و چقدر فرق مي كرد حس حال اونجا با  اون پايين .

با كف علم چال كه چادرها با آدم هاشون  تك و توك توش بچشم مي خودن .

كفش هامو عوض كردم . و كفش هاي صعود  را پوشيدم .

و كفش هاي راه پيمايم رو آويزون كردم به اولين ميخ مسير .عباس گفت : طول اول رو تو برو .

از  نظر ذهني آماده اين كار نبودم .

گفتم : مي شه تو بري. هيچي نگفت :‌طناب را بست به خودش و صعود كرد .

مطمئن بودم توي بقيه  مسير كم  نمي آرم . ولي طول اول رو احتياج داشتم كه من سر طناب نرم .

تا عباس برسه كارگاه اول قشنگ دور و برم را نگاه كردم . به خودم مي گفتم ‌  بيا اين  ديواره رويا.

حالا ازش لذت ببر . چقدر در آرزوي اين لحظه  بودي .

پس لذت ببر  و نترس . صداي عباس منو به خودش آورد .  بيا بالا .

و شروع كردم به صعود . مسير زياد مشكل نبود . رسيدم به عباس و بقيه مسير را ادامه دادم .

لحظه اي كه از كارگاه اون رد شدم  خيلي برام خاص بود .

اولين گيره هايي بود كه داشتم روي ديواره علم كوه  سر طناب مي رفتم . ديواره اي كه خيلي با بيستون و پل خواب و لجور و همه ديواره ها برام فرق داشت . چرايش رو نمي دونستم . برام بت نبود . بلكه يك آرزو بود  .

كاري بود كه با تمام وجوم  مصمم به انجامش بود م و اون لحظه  گاه پيكار بود.

رسيدم به كارگاه بعدي .خورشيد حسابي ديواره را گرم كرده بود و نگاه كردن به اون چشم انداز دره هاي دور چه لذت بخش بود .

و عباس رسيد و طول بعد را رفت  . همه چيز خوب بود .

سر و صداي يه تيم از پايين و اول مسير مي اومد . عباس گفت: بايد سريعتر حركت كنيم .

طول بعدي كلاهك مسير بود .  اينفدر در باره نحوه صعودش از بقيه پرسيده بودم كه فكر مي كردم همه اونو حفظ شدم . ولي كلاهك خيلي ساده تر از اوني بود كه فكر مي كردم . بيشتر يه نوع صعود مصنوعي ( با ركاب ) تعادلي بود . و كارگاه بالا كه انگار توش يه صندلي تراشيده بودن براي حمايت چي  .

كلاهك بعدي در طول بالايي رو عباس سرطناب رفت .

وقتي مي رسيم به كلاهك ديدم كه اين هم خيلي معمولي تر از چيزيه كه منتظرش بودم.

ته دلم خيلي خوشحال بودم . بگي نگي از اين دوتا كلاهك مي ترسيدم .

بالاي كلاهك دوم رو انگار با الماس تراش داده بودم .  سنگك هايي صيقلي و بسيار زيبا . كه صعودشون خيلي لذت داشت .

اينقدر زيبا كه احساس كردم همه اون زيبايي كه از صعود مي خواستم ببينم اونجا جمع بود .

چقدر گرفتن گيره و صعود از اونا لذت بهش بود . دلم نمي خواست اصلا اون تيكه تموم بشه .

طول بعدي مي رسيديم به دو راهي بايد دقت مي كردم كه مسير را اشتباه نرم . جلوم يه تنوره بود .

مي د ونستم مسير سمت چپ  مشكل تره  . ولي با ديدن چند تا ميخ با خودم گفتم : در هر حال مطمئن تره . از اون ور مي رم .

سمت چپ از حمايت مياني چيزي ديده نمي شد. از تنوره رفتم بالا . رسيدم به  ميخ اول   دوم و بعد سوم . ديگه هيچي نبود . .

سمت راست را نگاه كردم و فهميدم چه اشتباهي كردم .

اونور خيلي راحت تر بود و ميخ هم داشت ولي از پايين معلوم نبود .

يه ميخ سه متر بالاي سرم بود .

نمي شد معطل بشم . چاره اي هم نبود . دو تا گيره ريز گرفتم . پاهامو آوردم بالاتر . دست راستم رو بردم بالا .

يه گيره ديگه .

پاي چيم رو گذاشتم بغل دست چپ . گيره رو فشار دادم كه شكست ....

بصورت آونگ اومدم تو فضا . كوبيده شدم به سنگ . طناب محكم كشيده بود .

عباس با نگراني به من نگاه مي كرد .

به خودم اجازه ندادم كه بترسم . گفتم چيزي نيست . و سريع  اين بار از سمت راست گيره گرفتم و رفتم بالا  و رسيدم به كارگاه .

كارگاه حسابي يخ زده بود .

داشتم عباس رو حمايت مي كردم كه حس كردم دست هام خيسه .

وقتي نگاه كردم ديدم پوست دستم حسابي كنده شده . دست هام كشيده شد بود روي سنگ و حسابي هم داغون شده بود  و خالا خون خالي بود .

عباس گفت چيه :‌

گفتم هيچي . پوستم كنده شده عين مرغ  . عباس گفت : عين خروس مرغ چيه ! و كلي خنديدم .

من يك اسپري داشتم كه خونريزي را بند مي آورد . زدم به دست هام و گفتم برو بالا . من حالم خوبه .

اين اسپري رو خيلي تصادفي چند وقت قبل  خريده بودم . چيز عجيبي بود . هر  خونريزي رو به سرعت بند مي آورد . انگار نه انگار ...

عباس چند متري رفت و بعد گفت : اه اين چيه ديگه .

گفتم چي شده . چيزي نمي گفت فقط از بالا يخ مي ريخت رو سر من . و بعد باز ادامه داد .

وقتي گفت بيا و من رفتم بالا ديدم يه كوله درب و داغون اونجا افتاده  تو يخ ها.

رسيدم بهش ديدم چند تا كارابين  جديد همراهشه . گفت توي كوله چند تا كارابين بود و يه عينك و خودكار . ولي خودكاره حيف كار نمي كنه .

كلي خنديديم  گفتم : مي خواستي اين بالا به كي نامه بنويسي ؟

مسير بصورت مستقيم همينجوري توي يه كنج امتداد داشت . و كاملا ميخ كوبي شده بود . به طناب ثابت سفيد   هم ديده مي شد .

صعود بسيار لذت بحشي بود و من با خوشحالي باز شروع كردم به بالا رفتن .

حالت مسير جوري بود كه زير پامون رو نمي ديديم . و همينطور بالا سرمون رو. فقط اون بالا ها سنگ بود و اين پايين سنگ.

علم چال و چادرها هم شده بودن عين قوطي كبريت . اصلا حواسمون به زمان نيود .

طول بعدي مسير نوبت عباس بود . توي مسير هيچ ميخي ديده نيم شد و خيلي بدقلق بود.

با خودم گفتم :‌چقدر خوب كه نوبت عباسه .

شكاف بد هيبتي كه بايد عباس صعود مي كرد درست بالاي سر من بود.

بهش مي گفتم  نيفتي .

اگه بيفتي مي خوري تو سر من . اون هم هيچي نمي گفت . بالاخره از شكاف رد شد و رسيد بالا . طول بعدي رو باز من رفتم .

مسير كم كم داشت خورد مي شد و ريزشي . دو طول آخر مسير هاري رست بشدت ريزشي بود و خطر ناك و به همين علت قرار بود از مسير فرود بيائيم .

عباس طول آخر را رفت و وقتي داشتم بهش مي رسيدم  انگار داشتم از روي يك  عالمه ظرف چيني  كه روي هم چيده شده بودن بالا مي رفتم .

يعني تموم  شده بود .

عباس زد به پشتم و گفت : تبريك . اين هم از ديواره علم كوه .

بالاي سرمون مسير ريزش ها و بالاترش خط الرسي كه ديده نمي شد.

شاخك علم رو مي ديدم . ته دل هنوز باور نمي كردم كه تموم شده . دلم مي خواست باز هم صعود مي كردم و مي رسيدم به اون بالا . اين جوري انگار هنوز يه تيكه كار نا تموم مونده بود . ولي بايد برگشتيم .

اين همه راه و فقط 80 متر مونده بود تا اول آسمون ....

خيلي مختصر يه بيسكويت و كمي  آب خورديم  و آماده فرود شديم .

هم خوشحال بودم و هم ناراحت . خوشحال از اين كه  ديواره را صعود كردم  و حالا دارم ازش فرود هم مي آم . و ناراحت از اينكه  خيلي دلم مي خواست  اون هشتاد متر را هم صعود كنم و برسم بالاي بالا .

فرود هم لذن بخش بود و هم دلهره آور . اينكه فرود بري در حالي كه 800 متر زير پات خاليه  كمي آدم رو مي ترسونه . ولي احساس خوبيه كه ببيني داري به چه راحتي از اون راهي كه با هزار زحمت ازش اومدي بالا به راحــــــتي مي ري پايين .

فرود مورد خاصي نداشت . فقط جا اون هم سر تراورس طنابمون گير كرد . كه عباس آزادش كرد .

دو تا كلاهك را با يك مرحله  فرود پايين اومديم  و خيلي جالب بود . و رسيديم اول مسير . همون جايي كه هنوز كفش هاي راهپيمايم را آويزون كرده بود م .

يه كم سرم گيج مي رفت . عباس گفت چيه . گفتم چيزي نيست . فكر كنم بايد يه چير قندي بخورم . خوردم و خوب شدم . عباس يه كم جلو تر رفت .

از روي يخچال اومديم پاييم .  گل سنگ ها را فرود رفتيم .

شيب زير گل سنگ ها دويديم و رسيديم كف مسير . همه چير  تموم شد .

به همين سادگي .  عباس رو بغل كردم . و زديم پشت هم .

نمي دونم چه حسي داشتم هنوز هم نمي دونم.

با خودم گفتم :‌پس همين بود . يه آن احساس خلا كردم .

اون همه صبر كردي و منتظر بودي و تمرين كردي براي همين لحظه .

حالا كه تموم شده ساكتي . مگه همين رو نمي خواستي .

برگشتم و باز به ديواره نگاه كردم به بقيه مسير هاش .

هنوز اونا صدام مي كردن  و انگار دوباره پر شده بودم . باز خوشحال بودم .

بايد برگشتيم به سمت چادرها .

فردايي هم بود .

هنوز 6 روز ار برنامه باقي بود .

 

همين

 

هميشه در كوه عدم قطعيتي وجود دارد كه به تلاش معني مي بخشد .

وقتي به سمتش مي روي مي بينيش ساكت به تو نگاه مي كند . و گاه

وقتي تو نگاهش مي كني و از خودت هيچ نمي پرسي سكوتي در جانت مي خلد كه فرا تر از هر فرياد است .

 

مرا چگونه پذيرا خواهي بود . گاه صعود چه خواهد شد ....

اين سكوت را هر آن كه وسوسه آن بالا ها را در جان دارد تجربه كرده .

وقتي زير بار فشار سنگيني كوله به روبرويت خيره

مي شو ي . و راه را مي بيني كه تا آن بالا كشيده شده  .

وقتي شب صعود در چادر لوازم را آماده مي كني  و به انتظار فردا گوش به صداي سكوت مي دهي .

اين آرامش مرموز  سكوت را حس مي كني كه در فضا شناور است .

قنديل هاي آويزان يخ  را ديده اي . در كنج كوه ها در جايي كه هرگز نور آفتاب را نمي بيند تشكيل مي شوند و معني واقعي سكوتند .

حتي آن گاه صعودشان مي كني  ساكتند .

حتي وقتي با تبر يخ بر آن مي كوبي و گام به گام از آن بالا مي روي باز ساكتند.

و حتي وقتي بر فرازشان مي رسي باز همه جا ساكت است .

آن گاه  همه چيز خوب است . مي نشيني و باز همه جا سكوت است .

و گاه برگشت  كوه ساكت به تو مي نگرد و باز سكوت است .

 

همين

 

 

شازده كوچولو گفت :‌اگه من 53   دقيقه وقت اضافي داشتم خوش خوشك   .مي رفتم پاي يه چشمه

و اگه من 53 دقيقه كه نه 35  روز وقت داشتم و روز مره گي ها اجازه مي داد خوش خوشك  مي رفتم اينجا .

 

 

 

كه كم از بهشت نيستند .

 

همين

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.