|
|
يادته اصلا ؟ چند سال پيش بود؟
گيره آخر را كه مي گرفتي مسير تموم مي شد و يهو جلوي خودت قله را مي ديدي. كه فقط پنج قدم از تو دورتر خاموش و آروم نشسته . و انگار دنياي عموي باز افقي مي شد . و افق دوباره مي رفت اون دورها . و همه چيز تموم مي شد. و تو همونجا مي شستي به حمايت نفر دوم كه بياد كه دست بندازين رو شونه هم كه اون پنج قدم را با هم بردارين كه برسين رو قله و بعد تو دو سه قدم باز بري جلو و رو به ابرها فرياد بزني ....
چند سال پيش بود . يادته اصلا كي بود؟
يکشنبه 19 آبان
خورشيد خيلي وقت بود که غروب کرده بود . و هوا اون حالت سايه روشن بين روشنايي و تاريکي را داشت . همه جا برف بود و يخ . آسمون هم از باريدن خسته شده بود . و ابرها تکه تکه شده بودن . ديگه برف نمي اومد . ابرها هر تکه شون به رنگي در اومده بود . سياه - سپيد - نارنجي - خاکستري . و گاهي رعدي سمون را روشن مي کرد . کوه هاي روبرو که سر بلند ترينشون هنوز خيلي مونده بود تا شونه اين کوه برسه انگار در خواب بودن . و من تنها از اون بالا داشتم به آغاز نمايش حضور ستاره ها در آسمون نگاه مي کردم . برگشتم و قله را نگاه کردم . هنوز روشن بود . اونقدر بلند بود که هنوز آخرين بارقه هاي روشني را در خودش داشت . پايين شيب يخي نشستم تا مش علي محمد به من برسد . مي دونستم که خيلي خسته شده . خيلي خسته . ولي آرام و صبور داره راه مي آد . از محدوده خطر گذشته بوديم . چادرها اون پايين 500 متر پايين تر بود و فاصله بين ما و چادر را فقط صبوري ما پر مي کرد . بايد صبور بوديم و راه مي رفتيم . به يه تکه سنگ تکيه دادم و چشم دوختم به اون دره هاي دور که ديگه شب روشون چتر انداخته . دره هايي که مردم توش به زندگي مشغولند . بي خبر از غوغاي اين بالا . روبرو م تا چشم کار مي کرد کوه بود و کوه و يخچال . کوه هايي که هر چند با سرزمينشون غريبه بودم ولي انگار هزارساله خودشون را مي شناسم . و اينجا من تنها به انتظار . تنها که نه دنيايي با من بود . زندگي از اينجا شروع مي شد . نبض زندگي توي اون يخ چال هاي زير پاي من بود که مي چرخيد و پايين مي رفت و به خاک مي رسيد . به خاک . آب به خاک و اين يعني زندگي
و من تنها اونجا به انتظار گام هاي همراهم بودم . آرام بودم و نمي خواستم اون ساعات تموم بشه . چه روزي بود . اون راه طولاني تا اون قله بلند . اون مه وحشتناک اون طوفان اون بوران . اون شکاف هاي يخي . همه و همه تمام شده بودن .اما اين سکوت يادم مي انداخت : براي زندگي بايد جنگيد . آره بايد زندگي کرد و زنده بود جنگيد زندگي کرد و زنده بود .....
و گاهي چقدر اين جنگ در کوه آسونتره از جنگ هايي که آدم در شهر بخاطر خود خواهي هاي خودش مي کنه .
همين
امروز يک سال است که عادت کردم به نوشتن و ديدن افکارم از پشت اين لوح شيشه اي . يک سال - 365 روز - صدها فکر و حاصلش علائمي بر اين لوح و نقشي از خاطره . و گاه بي گاه کلامي يا نامه اي از دوستي از دوستاني ناديده که گوشه اي از ذهن و پاره اي از زمانشان را صرف تقسيم مهرباني با من مي کرد ند.
وامدار مهرتان هستم . باقي بقايتان .
راستی کسی می داند اخترک ب-612 کجاست ؟
گاهي اتفاقي مي افته که هيچ ربطي به آدم نداره . فقط از اون متاثر مي شه و بعد به خودش شايد هم بگه چقدر خوب که من اونجا نبودم . اما بعد سر همون موضوع ازت نظر مي خوان . و نظر دادن در جايي که ممکنه بهش استناد کنن کار آسوني نيست . حداقلش اينه که آدم بايد خوب موضوع را بدونه . خيلي خوب و احساس را در اون راه نده و سعي کنه بيطرف باشه . و اين کار سخته .
خيلي
همين
سه شنبه 14 آبان امروز سالگرد انتشار راهنماي تهيه weblog فارسي توسط حسين درخشان است . کاري جالب و ماندگار . يادمه گفته بود مي شه اين روز رو روز وب لاگ نويسي در نظر گرفت و اميدوار بود در سال آينده همين موقع ( يعني آلان ) تعداد وب لاگ هاي فارسي به 100 برسه !!! اين هم از اون اظهار نظر هايي که جاوداني مي شه . ;) بررسي و نظر دادن در باره تاثير وب لاگ ها در اجتماع ما بسيار فراتر از دانسته هاي من است ولي بسيار خوشحالم که اين موج فراگير شد .... حجم اطلاعات و متون فارسي در موتورهاي جستجوي اينترنت با سال هاي قبل مقايسه نيست . و خود وب لاگ شهر گويي که يک سال که نه عمري است بوجود آمده . با ارتباط ها و آشنائي هاي عميق هر چند يک سال در دنياي اعجاب آور ديجيتال براستي يک عمر است . روزهايي که ليست ساير وب لاگ ها به 15 يا 20 عنوان هم نمي رسيد . و وقت بود براي خواندن همه آن ها . و چه صاحبان روح هاي بزرگي را در آن جمع کوچک و فرقي نمي کند در جمع بزرگ فعلي شناختم . عمرش دراز و پشتکارش مدام ....
همين
ديشب يک نفر حرف بسيار جالبي زد :
يادمون باشه هر قدر از کوه ها بالابريم باز براي زندگي بايد به زمين برگرديم ...
اولي بيشتر که فکر کردم ديدم بهتره اينو گفت :
براي روزمره گي بايد به زمين برگرديم .
همين
دو شنبه 13 آبان
به نظر همه تنهاست . شايد هم ديوانه ....
ديوانه نيست اما شوريده اي است از تبار شوريده گان . و تنها نيست چون با خود است . با خويشتن خويش .... خلوتش خود خواسته است . و چه پر هياهو . هياهويي که تنها خود مي شنود . دنيايش همه آنچه براي بودن به آن نياز دارد خلاصه مي شود به همين ابزار . آن تاقچه کوچک برايش بزرگتر از پهنه و قلمرو هزار هزار حکمران است . و ديواره برايش کاخ آرزوها . آرام بي شتاب به دنبال معني خواستن است ... به دور از همه هياهوي شهر دود زده و پر دود . همين
يک شنبه پنجم آبان
نگاهش کنيد چقدر زيباست . چقدر آرامش و زيبايي در آن موج مي زند ...
سينه سبز دره کوه هاي عمودي و خاکستري و ابرهاي مرموز آن دورها وسوسه انگيز و فريبنده . زيبا و مهربان و گاه خشن و بيرحم ... انگار مي گويند بيا بيا و از هر چه دود است و شلوغي و فريب رها شو . هر چند هشدارت هم مي دهند که به ديار ما بي غرور پا بگذار . بي تکبر باش . چشمايت را آنچنان که براي ديدن زيبائي ها باز مي کني براي محافظت از خود نيز باز نگاه دار . اينجا سرزمين باد و سنگ و آسمان و برف است . بهوش باش که وسوسه آن اوج تو را به قعر دره ها هدايت نکند. انتخاب با توست . بيا
از کرمانشاه که راه مي افتيم دست چپ جاده فقط کوه است و ديواره . قله پراو - سوزني هاي سه کل - بيستون زاد و آخر از همه خود بيستون پر شکوه . شايد به چشم ديگران فقط يک کوه باشه ولي براي من ... براي ما تبار بي دلان .....
نمي خوام نگاهم را از او بردارم . هزار و دويست متر سينه سنگي که تا سقف آسمون رفته بالا . يک بار جايي خواندم که عبور عقاب از آسمان و انسان از سنگ و ماهي از آب هيچ ردي از خود به جاي نمي گذارند . پس چرا من در دل اين کوه بلند فقط ردپا مي ديدم و حکايت و افسانه . جان پناه يال سخت مثل نگين در دسينه ديواره برق مي زد . آنطرف تر لول سخت بود که نيمه کاره ماند و اجل به غدير مهلت پايانش را نداد . مسير منصور جلوي چشمانم بودند . يال عقابها .... محمد يادت مي آيد ... همراهم شدي تا در آن مسير بلند غم را به آسمان فرياد کنم . مسير قوش و برف هاي سوزنده زمستانش . يا آن آفتاب غروب بالاي ديواره و عقاب هاي مغرور بيستون . ماشين همچنان حرکت مي کند و فراتاش هويدا مي شود . يادگار عشق فرهاد به شيرين . درست بالاي کتيبه مسير جان پناه ها است . چه شب هايي را در آن به صبح رسانديم . مبهوت از آن هم بلندي . چند سال گذشته . يادتان هست بالاي مسير چگونه همديگر را به آغوش کشيديم . اشک امانمان نمي داد ....
نقش کنده داريوش بر بيستون . که ما را به راستي و درستي و وفا به پيمان فرا مي خواند ..... دره سنقر آباد که بارها هنگام برگشت از ديواره از آن پايين آمديم . ديواره با شکوه زنهان که خود حکايتي ديگر است کم کم داريم از کوه دور مي شويم و بيستون را پشت سر مي گذاريم و دشت آغاز مي شود . به ياد همه دوستان و عاشقان کوه مي افتم . نفس هاي گرمي که سرماي زمستان را گرم مي کردند و مي کنند . دستان مهرباني که طناب ها را مي فشرند و روح هاي بزرگي که دوستان خود را ترک نمي کنند .
و نمي خواهم فکر کنم به آنان که دوستان خود را وا مي نهند... آنان که مي خواهد در هر حادثه براي خود شهرت بيابند . آنها که با غرور خود شعله گرم جان عاشقان را در معرض باد بلا وا مي نهند.... نمي خواهم به دروغ ها به منيت ها به افتخار کاذب نيم قرنه فکر کنم . مي خواهم ذهنم فقط همراه عقاب هاي بيستون از آن بالا تنها زيبائي ها را ببيند .
همين
شنبه چهارم آبان
وسايلم را توي پارک طاق بستان جا گذاشته بودم . يکي از بچه هاي کرمانشاه لطف کرد گفت با من مي آد تا شايد اون وسايل هنوز اونجا مونده باشه و پيداش کنيم . لباس سياه پوشيده بود ..به احترام آن دو نفر . دو نفري که در اعماق غار پراو در کنار هم خوابيده بودند و هيچوقت نور آفتاب را نمي ديدند . اولين کسي بود که بعد از سانحه خودشو به اونا رسونده بود. و مي دونستم چقدر تحت فشار بود و اين چند روز چقدر زحمت کشيده . نمي خواستم در باره اتفاق چيزي ازش بپرسم . ولي مگه مي شد . همه در باره اين اتفاق حرف مي زدند . اتفاقي که به مرگ دلخراش دو نفر منجر شد. و آلان دو پيکر بيجان در چاه هيجدهم غار به امانت گذاشته شده بودند . وقتي فهميدند که نمي شه اونا را بيرون آورد . خانواده هاشون موافقت کردن تا اونا را همون جا در گوشه اي به امانت بگذارند تا شايد وقتي ديگر .....
خواستم موضوع صحبت را عوض کنم . پرسيدم : اون قله بلند همون سوزني هاي سه کله ؟ گفت : نه اون قله پراو است . و غار حدود 150 متر پايين تره از قله است . انگار يک آن در چشمانم اون کوه بلند تبديل شد به يک آرامگاه . انگار دروازه يک گورستان بود . گفتم غار تو دل اين کوه اومده پايين ؟ گفت : آره ... توي ذهنم اعداد بالا و پايين مي شد. چاه 18 عمق 380 متر . يعني چقدر پايين تر از قله . انگار مي شد از دل کوه اون حفره را را که درشو با سيمان بسته بودن را ديد . ساکت شدم . بد جور ساکت شدم .
نمي دونم بايد دنبال مقصر گشت يا نه ؟ و نمي دونم گردانند گان اون باشگاه که ادعاي 49 سال فعاليت درخشانشون گوش فلک را پاره کرده چه توجيهي دارند . براي اين دو جسم بيجان ... آيا باز هم .......
همين |
نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است . اخترک B612 براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم . اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد . کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم. نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود. نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .
|