|
|
دو شنبه 29مهر امشب صداي تيشه از بيستون نيامد گويا به خواب شيرين فرهاد رفته باشد
بار اولي که بيستون را ديدم عيد سال 67 بود . ساعت 4 صبح خواب آلود از ميني بوس پياده شدم . هوا تاريک بود . و نيمه ابري و سرد . وسايل را گذاشتيم پايين و ميني بوس رفت و من ناگهان خودمو در برابر اون عظمت ديدم . کوهي سنگي و بلند . آنقدر بلند که باورم نمي شد. يکپارچه از زمين رفته بود تا آخر آسمون بالا .و ابرها در برابر ارتفاعش چقدر کوتاه بودن .
و چه روزگاري داشتم اون 14 روز ما با بيستون . از شدت سرما روي ديواره همديگر را بغل کردن و چمباتمه زدن روي يک تاقچه کوچک . کشف گيره به گيره اون دنياي بزرگ و بکر و بلند و زيبا . و چه حکايتي داشتم من با بيستون که هر وقت دلتنگ بودم اگر نمي تونستم برم علم کوه مي خواستم برم بيستون و باهاش حرف بزنم . مثل اون روز باروني ......
و چقدر خوب که آلان بعد از مدت ها باز دارم مي رم به زيارتش ....
همين
يک شنبه 28مهر اينجاست و مي خواد بنويسه. صاحب قلمي که روزگـاري آزاد کوه را مي نوشت اينجاست و مي خواد حکايت خودش و آزاد کوه و خيلي چيز ها را بگويد . قلمي که بودنش براي من حداقل بسيار مغتنم است . که وراي بسياري از حرف ها شعار ها باز دل مشغولي ها و حکايات يک نفر را که فکر کنم خوب مي دانم هواي کجا را دارد بخوانم و بدانم . حکايت آزاد کوه - حکايت آن نشريه زيراکسي که گاه و بيگاه تکثير مي شد و حرف هايي از جنس ديگر داشت . حرف هايي که در جامعه تک صدايي آن روز کوهنوردي بسيار نو جسورانه و حتي سنت شکن بود . در اين روزگار که حقيقت پشت کوهي از مصلحت انديشي و دروغ پنهان است حضور مجددش غنيمت است .
عباس خوش آمدي .
دو شنبه 22مهر
دو سال پيش آذر ماه - جبهه شمالي دماوند دم دماي غروب بود . و هنوز کلي راه توي اون دشت پر برف تا برسيم ناندل . يکي از کوله اش شکايت مي کرد که اذيتش مي کنه . گفتم کوله خودتو رو بده من . کوله منو بگير . اين خوش بار تره . گرفت و آخر برنامه چقدر تشکر کرد . .............. ............. رسيدم خونه . عيد بود . صدايي روي پيامگير خونه خيلي بريده و کوتاه گفت : سلام علي مي خواستم عيد رو تبريک بگم . همون صدايي که هيچوقت باهاش صميمي نبودم ولي از اول علي صدا مي کرد . چثه اي ضعيف و باريک داشت . يه خورده فکر کردم و گفتم . چي شد . اون که ..... ولي وقتي ديدمش هم بروم نياوردم . ازش دلگير بودم . .............. ............. هميشه وقتي به يادش مي افتادم با خودم مي گفتم نکنه کاري دست خودش بده . نمي دونم چرا فکر مي کردم بهتره بره دنبال همون چتر بازي و پرش . فکر مي کردم کوه زياده از حد براش خطر داره . و هر وقت مي شنيدم از برنامه اي سالم برگشته خوشحال مي شدم . ........... ............... و حالا . اصلا نمي دونم نوشتن اين ها درسته يا نه . بدترين سانحه در تاريخ غانوردي ايران - دو نفر در بدترين جاي ممکن در سخت ترين غار ايران توي يکي از سخت ترين غار هاي دنيا مردن . و هنوز جنازه شون رو نتونستن بيارن بالا . آلان که دارم اين نوشته ها را مي نويسم نفر سوم هنوز اونجاست و تيم نجات داره کمک مي کنه بيارنش بيرون .
خيلي چيز ها توي ذهنمه . خيلي چيزها . فکرش هم آزارم مي ده .بايد توي غار رفته باشيد تا بدونيد چي مي گم . چاه 18 غار پراو - سقوط - سرما - آب - نم - تاريکي مطلق .... و اينکه چرا اين اتفاق افتاد. همين پارسال بود که اجازه ندادن اونا برن . گفتن هنوز خيلي زوده . پس امسال چي . چي فرق کرده بود . غير اينکه اونايي که مي تونستن و جرات نه گفتن داشتن ديگه اونجا نبودن . چي فرق کرده بود . ............... ...............
يکيشون يه دختر - هموني که کوله اش دو سال پيش سنگين بود - بر اٍثر اشتباه پرت مي شه پايين و چهار ساعت بعد مي ميره . اوني که مي گفت به من علي چند ساعت بعد بر اثر شوک براي هميشه چشم هاشو مي بنده و ديگه باز نمي کنه . تيم نجات به نفر سوم که در حال اغما بود مي رسن و هنوز بعد از شش روز که اين اتفاق افتاده اون توي غار مونده . و اوني که هميشه نگرانش بودم و سرپرست تيم بود . چي بگم .... خيلي چيز ها مي ه گفت . خيلي چيز ها
مگه سرپرست نبايد هميشه با تيم ضعيف ترين نفرات بمونه . پس تو چرا با تيم جلو رفتي . چرا؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
همين
دوشنبه 15 مهر
من به آن مي گويم پيله . هنگام صعود گاهي بدورم تنيده مي شود . آن وقت نه
دغدغه زمان را دارم نه مکان .نوعي شناور بودن در
هيچ است . توصيفش برايم سخت است . بسيار و بيش از حد .
وقتي مي آيد که نمي دانم کي و چگونه آدم را غرق خودش مي کند و بيخيال هر
چه خطر .
و آنچه مي ماند سرمستي است و شوق
ولي واي به حال آنکه در حين صعود باشم و بسراغم نيايد....
ديگر دنيا تيره و تا و سرد و دل آزار
رفته بوديم براي صعود يخچال شمالي سبلان . که هوا يار نبود وسرد بود و
کولاک و برف .
تا پاي يخچال رفتيم ولي هوا بدتر از آن بود که ريسک صعود را بپذيريم .
تا لب جو رفته بوديم و تشنه بايد برمي گشتيم.....
چاره اي هم نبود
هوا چند لحظه اي باز شد . يکي از دوستان گفت تا اينجا آمديم حيف است تبر
را بر يخ نکوبيم و برگرديم .
يخ هاي ابتداي مسير به سبزي مي زدند . يخ هميشه سفيد نيست . هر چه
متراکم تر مي شود رنگي ديگري به خود مي گيرد سبز آبي سياه
.
و سهم ما رنگ سبزش بود .
نوک تبر فقط چند سانت در آن فرو مي رفت و نوک کفش يخ هم همانقدر و هر ضربه
ما را بالاتر مي برد. و بالاتر ....
هر چند مي دانستيم اوجي در کار نيست .
و بايد چند متر ديگر برگرديم .
رسيدم بالاي قسمت عمودي . جايي که شيب مي شکست . يک ضربه ديگر . بر روي تبر
فشار آوردم آخرين ضربه را با کفش يخ به سطح مسير زدم .
فقط نيش هاي جلو فرو رفت و بايد بلند مي شدم و به آن اعتماد مي کردم .
پيله تشکيل شده بود .
و بلند شدم .
و رسيدم بالا .
هنوز بالاي سرم صدها متر مسير باقي مانده بود و من تنها بايد نظاره گر مي
بودم ولي چاره اي نبود بايد برمي گشتم ....
گاهي هيچوقت نمي خواهم برگردم به اين شهر دود زده که پر است از انسانهاي بي
قلب .
همين
يک شنبه 14 مهر
اين همه راه را بکوبي و بيايي و بعد هوا بقدري خراب بشه که بوران و برف تو رو بکوبه زمين که نتوني حتي مسير را ببيني . و حتي نتوني يخچالي که به خاطرش اين همه را را اومدي درست و حسابي ببيني . دقيقا مسير صعودتون توي کولاک باشه و پايين تر هوا خوب باشه . انگار از 4000 متر به بالا توي جهنم منجمد باشي و پايين هيچ خبري از کولاک نباشه و مجبور بشي که برگردي و با خودت بگي دفعه ديگه . و اين که توي اين همه روزمره گي و هياهوي شلوغ شهر کي بتوني دوباره 4 روز وقت آزاد پيدا کني . چيزيه که خودت هم نمي دوني ..... و وقتي که داري برمي گردي پايين يه آن هوا باز بشه و يک لحظه اون بلورهاي يخي را ببني که همين جور عمود رفتن تا سينه آسمون تا اوج قله بالا و تو از اين پايين با حسرت به اون اوج نگاه کني و برگردي ...
همين
شنبه 6 مهر عجيبه . خيلي هم عجيبه . نمي تونم احساسي که ديروز بعد از ديدن آرامگاه سربازان گمنام توي کلک چال به من دست داد را بيان کنم . تا حالا اينجوري نشده بودم .
خيلي سخته ...
همين
چهار شنبه 3 مهر
گاهي اوقات يه اتفاق ذهن آدمو پر مي کنه از خاطراتي که دوست نداره هيچوقت مرورشون کنه . براي من شايد تنها راه فراموش کردن اين خاطرات نوشتنشون باشه ....
هوا حسابي آفتابي بود و بي وزش هيچ بادي . از اون روزها بود که کمتر توي علم چال پيش مي آد . آسمون بقدري آبي بود که برق مي زد و اون ديواره رويايي زير نور خورشيد به رنگ قهوه اي در اومده بود . ديواره علم کوه هر ساعت روز يه رنگي داره نور خورشيد انگار مثل قلم موي يه نقاش هر ساعت رنگي به اون مي زنه . ديواره اون ساعت خيلي شلوغ بود . اصلا منطقه شلوغ بود و همه به خاطر تعطيلي اون روزها را انتخاب کرده بودن . من تنها نشسته بودم روي سکوي بنتي پناهگاه قديمي و داشتم از دنيا لذت مي بردم . نه دغدغه صعود داشتم نه هيچ چيزي که بخواد ذهنمو ناراحت کنه . همه چيز بي دليل خوب بود . يه تيم حدودا 10 نفره داشت به سمت ديواره مي رفت . براي آغاز صعود اون ساعت ديگه دير بود. حدس زدم بايد بچه هاي همدان باشن . اونا خيلي سريع صعود مي کردن و احتمالا عمدا اون ساعت را انتخاب کرده بودن . هر از چند گاهي از روي ديواره يکي داد مي زد سنگ ..... و اين خيلي خطر ناک بود . بدترين خطر صعود ديواره همين ريزش هاي سنگ از اونه . که در صورت ريزش مثل گلوله شتاب مي گيرن و به قسمت هاي پايني اصابت مي کنن . و خدا نکنه کسي سر راهشون باشه . بچه هاي همدان رسيده بودن پاي گل سنگ . پاي ديواره يه يخچاله بطول حدود 200 که در قسمت پاينش يه شکاف سراسري وجود داره و يه سنگ بزرگ اون وسط زده بيرون که براي رد شدن از شکاف بايد از روي اون سنگ که بهش مي گن گل سنگ عبور کرد . اون سال طناب ثابتي روي گل سنگ ها نبود و رد شدن ازش خيلي مشکل بود . خود من روز قبل با هزار دردسر ازش رفته بودم بالا . يهو جنب و جوشي در بين اونايي که پاي ديواره بودن در گرفت و سر و صدا بلند شد. کمک ... کمک ... بچه ها بياين .... سنگ خورده ....... و يک نفر با سرعت شروع کرد به دويدن به سمت چادرها ..... من از جام بلند شدم و دويدم بطرفش وقتي رسيدم گفتم چي شده؟ داشت نفس نفس مي زد و رنگ به چهره نداشت . گفت يه سنگ خورده تو سر يکي از بچه هاي ما . مي رم کمک بيارم . ياد اسپريي افتادم که توي وسايل تيم ما بود و خونريزي را بند مي آورد . من هم شروع کردم به دويدن به سمت چادر خودمون . تا شايد بشه کاري کرد . اسپري را برداشتم و برگشتم به سمت اونا. نفرات بقيه تيم ها همه براي کمک رفته بودن . داشتن اونو روي يک پتو مي آوردن سمت پناهگاه . وقتي رسيدم بهشون ديدم همه ساکتن . خواستم چيزي بگم که يکي با چشم به من اشاره کرد : تموم کرده . ديگه به چيزي احتياج نداره .
تنها کاري که از دستم بر مي اومد کمک به حمل پيکرش بود . برديمش سمت پناهگاه و گذاشتيمش روي سکوي پشت . انگار غبار مرگ ريخته بودن کف علم چال . همه ما ساکت بوديم . تمام تيم هايي که براي صعود اونجا بودن هر کدوم يه گوشه نشسته بودن و گريه مي کردن . محمد رضا خداياري از بهترين سنگنوردان ايران و سواي اين بسيار محبوب بود . ياد ديروز افتادم که تازه رسيده بودن و مي خواستند چادر بزنن . ياد برق کلاه کاسکي که روي کوله اش بسته بود افتادم . يه کلاه قرمز نو . اون کلاه الان شکسته و خورد شده کنار بدنش افتاده بود . اون خودش سرپرست تيم بود و حالا نفرات تيمش که اکثرا جوون بودن سر در گم داشتن وسايلشون رو جمع مي کردن . تنها راه پايين بردن پيکر اون اين بود که بدنشو روي قاطر ببنديم وقتي چاروادارها اومدن بالا من حسن و يکي از بچه هاي کرمانشاه بلندش کرديم و گذاشتيم روي قاطر . لباس قرمزي تنش بود . با شلوار گرمکن سورمه اي . و چهره خون آلودش هنوز در يادمه ....
افتادن اون سنگ تقصير هيچ کي نبود . تقصير خودش هم نبود که اون لحظه اونجا بود . کافي بود که فقط يک قدم فقط يک قدم اين طرف تر يا اون طرفتر باشه . همين کافي بود . ولي اون لحظه اون جا جايي بود که مقدر بود . نمي دونم شايد سرنوشتش اين جوري رقم خورده بود شايد هم فقط يک تصادف بود . هر چي که بود فرق نمي کنه . همه ما روزي جايي با اين آخرين تقدير روبرو مي شويم . چه وقت ؟ کجا ؟ هيچ کس نمي داند.... و از آن گريزي هم نيست .
فقط خاطره اي مي ماند يادش شاد همين
سه شنبه 2 مهر
ده روز بو د که توي کوه دنبال رضا مي گشتيم . ديگه نا اميد بوديم و مي دونستيم اميدي به پيدا کردنش نيست . ده روز طولاني سرد و گزنده ..... ديگه حتي اميد کمرنگ روزهاي اول جاشو داده بود به تلخي باور نبودش . ده روزي که مثل باد گذشت ولي به اندازه يک عمر ما را پير کرد . مطمئن بوديم زير يکي از اون بهمن ها ديگه براي هميشه به خواب رفته . و مي دونستيم اون بهمن ها بقدري بزرگ و عظيمند که اگر 100 نفر هم باشيم نمي تونيم بدنبالش بگرديم . تازه هوا باز داشت خراب مي شد و باز بهمن هاي ديگه اي در راه بودند . چاره اي نبود بايد برمي گشتيم . دست خالي ..... ده روز پيش وقتي خبر دار شدم و با بقيه رفتيم براي جستجو پدرش هم اونجا بود . و چقدر شوريده ... پسرش اين بار از کوه برنگشته بود. همسر رضا هم اونجا بود . ما رو که ديد انگار با خودش مي گفت : همه هستن پس چرا رضا نيست ..... و ما قول داديم پيداش مي کنيم . اما پيداش نکرديم . دم دماي غروب روز اول حامد را سرمازده و خسته ديديم که با پاي خودش اومده بود پايين و گفت : بهمن رضا را به خودش برد.....
راه را گم کرده بودن . رضا جلو بود . حامد بهش گفت : صبر کن من برم . رضا گفت : حامد اين ديگه مرگ و زندگيه و رفت جلو و بهمن شکست ......
و حالا ما بعد از ده روز خسته و با دست خالي بايد برمي گشتيم . بي نشان از پيکرش حتي .... و واي که کاش مي مردم و نمي رفتم خونه پدرش . همه ما با چهره هايي سوخته از سوز آفتاب و تازيانه سرما و برف بي رمق و خسته به اونجا رسيديم . و چه هنگامه اي بود . و چه هنگامه اي شد وقتي ما را ساکت و دست خالي ديدند... همسر رضا انگار صد سال پير شده بود . بچه هاي کوچيکش مبهوت به ما نگاه مي کردند . پدرش انگار باري گرانتر از تمام کائنات را به دوش داشت . ما دست خالي برگشته بوديم . چي مي تونستيم بگيم . بگيم پسرت اونجا موند.... تا بهار تا روزي که کوه او را پس بدهد ...
پدرش مي گفت : آخر شما را چه مي شود . در اين سرمادر اين کولاک چه گم کرده ايد . آن بالا چيست ؟ چه به شما مي دهند ...... چرا مي رويد ... و مادرش فقط مي گفت : رضا........ و ملتمسانه از ما مي پرسيد : زياد درد کشيد ..... واي واي واي رضا تو رفتي فردا نوبت ديگري است و بالاخره روزي هم نوبت همه ما ... ....... ........
همين
|
نام اين کوته وشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است . اخترک B612 براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد.کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم. نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود. نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .
|