|
|
پس آشنا بود ...... همه ما به نوعي با هم آشنا هستم . همه ما . چه فرقي مي کند از نزديک مي شناختمش يا نه . چه فرقي مي کند مطالبش را مي خواندم يا نه . او هم شوريده اي بود بسان تمام ديگر شوريده گان عالم . مانند همه ما پيمايشگران اين راه دور . راه زندگي . راهي که غافليم در هر گوشه اش در هر مکانش مرگ به سراغمان مي آيد به کيمنمان نشسته . آرام و صبور تا در لحظه اي که نمي دانيم در جايي که فکرش را نمي کنيم رشته حياتمان را پاره کند .
بيخبر از چند ساعت بعد با دوستاني همزبان به کوه رفته بود . سر خوش از زندگي و بعد يک سنگ و بعد مرگ .... به همين سادگي . مي شد يک گام آنطرف تر به ايستد. مي شد اصلا آنجا نرفت و هزارن مي شد ديگر مي توان گفت اما اين هيچ چيز را عوض نمي کند . مگر کامران نمي توانست چکشي بر آن ميخ بکوبد ... مگر رضا نمي توانست آن يک گام را بر ندارد .... مگر شهريار نمي توانست انتهاي طناب را گره بزند.... مگر محمدرضا نمي توانست فقط يک گام آنطرف تر بايستد....
مرگ در کنار ما با ما زندگي مي کند و منتظر است . هر چند اين سفر کرده راه دور اين آشنا نا آشنا از تيره ما کوهنوردان نبود . او بدنبال آن چيزي که در آن بالاها هستيم نبود . اما چه فرقي مي کند هر کدام ما به دنبال گم گشته خود هستيم . يکي آن بالاها يکي در جاي ديگر . حديث شوق و رفتن و رفتن مکرر است در اين دنيا . او به دنبال آرامش بود . گم گشته همه ما .... چه مي دانم روحش اکنون در کدام افق کدام ديار سير مي کند . راه زندگي به آني به گامي به صدايي به پايان مي رسد . هيچکس از چند لحظه بعد خود خبري ندارد . پس کاري نکنيم که اگر به پايانش رسيديم افسوس نکرده ها و راه هاي نرفته را بخوريم .
روانش شاد روحش انوشه باد ...
دو شنبه 25شهريور
اون بالاها دنيا يه رنگ ديگه است . اونجا که حتي يک جا پا هم پيدا نمي شه و بالاي سرت فقط تلاقي سنگه و آسمون اونجا هوا هم يه جور ديگه است . پاک و صاف اون جا که فقط همه زندگيت خلاصه مي شه توي يک چادر - توي يک کوله پشتي اون جا که بايد به هم طنابت به خودت اطمينان کني . و خبري از دروغ و نفرت و رنگ هاي بيرنگ نيست .
اون بالاها دنيا يه جور ديگه است .... همين
پنج شنبه 21شهريور
امروز ياد غدير افتاده بودم . که عباس را توي اين دنياي مجازي ديدم و برام نوشته اي را فرستاد . و چه دلنشين گفته .... هر چند تلخ ....
نفرين به روزگاري که مارا مرثيه خوان همراهانمان مي کند !
ريسماني پاره شد . صدائي گنگ آمد . يکي پرسيد چه بود؟ صدائي خفه گفت . غدير افتاد. - صدا صداي سقوط است . مي شنوي ؟
ديدمت در سرازير هاي کوه خسته نشسته بودي با گرد زرد مرگ برجبينت . در نگاهت همه چراغ ها خاموش بود ! به طعنه ! بي آنکه غير بشنود گفتمت : کفاره شراب خوري هاي بي حساب ...... زهر خندي زدي خسته و بردنت !
غدير ! تو از ياد مي روي . همچون محمد که از ياد رفت . يا خيلي کسان ديگر . ما همه از ياد مي رويم خيل کوهنوردان از ياد افتاده و گمنام . آدم هاي کوه يکي يکي از ياد مي روند. کردار روزگار چرخ لنگ روزگار مي چرخد و آسياب زمان ياد ها را ياد رفته ها را خرد ني کند بر باد مي دهد . تکه هاي بزرگ ... ياد آدم هاي بزرگ با جثه هايي کوچک و با چشماني عميق آدم هايي که با قلب گرمشان کيسه خواب هاي يخ زده را چادرهاي سرد و حتي طوفان را گرم مي کردند . ما همه به ريسمان زندگي آويخته ايم . هر يک به کارگاهي پايدار يا ناپايدار يکي به سنگي بسته است ديگري به ميخي يا که منقاري . آري همه ما با ريسماني از منقار زندگي آويزانيم . تا کي ؟ خدا مي داند. غدير ديروز افتاد. محمد و مجيد و جواد . آن يکي ديروزها و فردا نوبت که باشد ؟ که مي داند فردا کدام صخره . کدام بهمن . کدام ريسمان وا بهلد ؟! صدا صداي سقوط است مي شنوي ! غدير! يادت هست اين آخري؟ پيش از آنکه زمين گيرشوي . اينجا نشسته بودي با محمد ! سه تايي از محفل عباس مي آمديم . داغ حرف و برف و شب که از نيمه هايش هم نيمي گذشته بود. ما را به هم پيوند مي داد. رندان نيمه شب را ...! به خيابان زده بوديم که راننده خواب آلود تاکسي ترس برش داشت . نه دزد نيستيم . اما خوب بلديم از ديوار ها بالا بخزيم ! دزد نيستيم . اما نه چيزي از ما دزديده بودند از هر سه ما از همه تبار ما. قرارمان را از ما دزديده بودند و اينک ما چنين بي قرار از ديوار بودن خويش بالا مي خزيديم . به نيمه شب ها يا که صبح هاي زود آن وقت که پاسبان هاي پست پلک هاي خواب زده شان را به هم چسبانده بودند. ما به کوه مي زديم آن پايين در تنگناي دره ها هنوز مزد بگيران و مواجب خورها لش سنگينشان زمين گير بود و ما آس و پاس هاي پاره جيب چه سبکبار اين بالاها در اين پهنه پر برف خدايي مي کرديم . هر کداممان بسان پيامبري که امتش تنها خودمان بوديم / يکي / آنهم يخ زده و برف آلود. سر در گريبان خويش از سوز بيرون . بي چشم داشت مريدي و هر کداممان از اين بالا يال قله خويش را پيش گرفته بوديم / قله اي که بر فرازش فانوس خيال و روياي شخصي مان فروتنانه يا جاه طلبانه سوسو مي زد ! رفتيم هر کداممان رو به قله خويش همه جا بوران همه جا يخ ! همه جا سرد دل به گرماي بودن آن ديگري بر ستيغي دور دست - صعو دهاي انفرادي اما دلگرم به هم از آن دورها براي هم کلاهمان را باد داديم . يادت هست !؟ غدير ما در جدايي همراه بوديم . روزگار چنين مي خواست . آري ما در جدايي ها همراه بوديم . راه جدا قله جدا عشق جدا .... تنهاياني که هر کدام به راه خويش مي رفتيم . سواره تند پياده کند ! و آنچه ما بي همان را همراه مي کرد همان سوداي سر بالائي ها بود . همان سودايي که ما را بر باد مي داد!!
عباس جعفري اسفند 80
چهار شنبه 20شهريور
زير نور مهتابي که آسمون را مثل روز روشن کرده کنار کوه هاي سپيدي که ساکت هستند و مغرور روي سنگ هاي سرد و يخ زده در انتظار پيکار فردا آرام نشستن و نوشتن و نگاه کردن به ستاره ها عالمي داره ...
دو شنبه 18شهريور
يک ساعت بود که با مجيد نشسته بوديم روي طاقچه قمقمه . وسط ديواره علم کوه و منتظر بوديم تا تيم پايين به ما برسه . قرار بود با هم صعود کنيم . سر و کله بچه هاي تيم پايين که پيدا شد . من گفتم : مجيد حمايت کن . من مي رم . مسير جلوم يک تراورس ( صعود از يک نقطه به نقطه اي ديگر بدون تغيير زياد ارتفاع) بود. توي سنگنوردي چيزي هست که بهش مي گن کارگاه . اين کارگاه محکم ترين بخش حمايت سنگنورده . محليه که بيشترين و يا مطمئمنترين ابزار در اون کار گذاشته مي شه تا در حين صعود جايي باشه براي استقرار و حمايت صعود کننده . سنگنوردي که از يک مسير مي ره بالا ممکنه ابزاري که توي مسير کار مي زاره خوب نباشن يا مسير اجازه نده ميخ ها خوب کوبيده بشن - شکاف مناسب نباشه و .... ولي در نهايت دلش به استحکام کارگاه قرصه . مي دونه اگه کارگاه محکم باش و درست حتي اگر بدترين سقوط رو بکنه باز طنابي که بدنشه و به کارگاه متصله اونو نگه مي داره . اما واي به روزي که کارگاه تاب سقوط را نداشته باشه و يا اون اطمينان به کارگاه نداشته باشه . گاهي هم سنگنوردي که داره مي ره بالا نمي دونه ولي هم طنابش که داره حمايتش مي کنه مي دونه اگه اون سقوط کنه هر دو کنده مي شن و پـــــرت مي شن به پايين . اون موقع چي ؟ گاهي نمي شه چيزي گفت .... بايد ساکت بود و اميدوار تا نفر اول برسه به کارگاه بعد . اون موقع زمان خيلي کند مي گذره . خيلي . اما .....
بايد چهل متر مي رفتم سمت راست تا به اول قيف ديواره برسم . آدم اگه توي صعود هاي تراورسي سقوط کنه خيلي بده . چون حالت آونگ يا پاندول ساعت را پيدا مي کنه . تو مسير جز دو سه تا ميخ کهنه چيزي نبود . و تازه جايي براي نصب حمايت نداشتم . دو متر مونده بوده به کارگاه . بايد يه گيره رو مي گرفتم و بلند مي شدم تا برسم به تاقچه اول قيف . جلوم يه شکاف بود . با حودم گفتم : واسه خنده بد نيست يه چيزي اينجا بزنم . يه کيل گذاشتم و طناب را از کارابينش رد کردم . رو گيره که فشار آوردم . تکون خورد. شل بود . ولي در نرفت . گيره بعدي رو گرفتم و گفتم : شانس آوردي ها !!! بعد ياد مياني افتادم و گفتم مهم هم نبود فوقش دو متر مي افتادم پايين . رسيدم به کارگاه و به مجيد گفتم بيا . وقتي اومد يه کم رنگ پريده بود ولي چيزي نگفت . و مسير را ادامه داديم .
بالاي ديواره مجيد گفت : وقتي داشتم حمايتت مي کردم ديدم ميخ هاي کارگاه لق لق هستند . تو جهت فشار به سمت پايين خوب بودند ولي اگه تو مي افتادي کارگاه کنده مي شد. تو هم وسط مسير تو بد جايي بودي نمي شد بهت چيزي بگم . تا رسيدي کارگاه انگار يه قرن گذشت .... خب مجيد اونجا حق داشت ؟ نه ؟ هيچوقت بهش نگفتم . .... ولي اون بايد همون موقع به من مي گفت . اونقدر منو مي شناخت که بهم بگه اگه مي گفت : خيلي بهتر بود . اگه مي گفت آلان گاهي کابوس بسراغم نمي آمدکه اگه مي افتادم چي ؟
نه؟ همين
|
نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است . اخترک B612 براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در ورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد. در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد.کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم. نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود. نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .
|