|
|
چهار شنبه 30 مرداد
دارم مي رم به مهموني خورشيد . مي خوام طلوع خورشيد را از روي دماوند ببينم . چه خوب . ميعاد با خورشيد زيبا آرام به آرامي ........ ........ برآ تا جان شود سيراب ....
نمي دونم کجا خوندم شهر بي موسيقي و مجسمه شهر مرده است . و چه تشبيه جالبيه . شهر مرده مثل تهران که پره از دوده و غبار و شلوغي و روح نداره . تنها صدايي که مي شنوي صداي بوق و فرياد و ماشينه باآدم بزرگ هايي که همه تند تند راه مي رن و خودت هم يکي از اونا هستي . اما گاهي مي شه که تو همين شهر بي مجسمه و موسيقي از کوچه اي رد مي شي و مي بيني يکي سازي بدست داره و داره براي دل خودش و دل تو و شايد دل همه کسانيکه دوست دارند ساز مي زنه . يهو يادت مي ره که ديرت شده که آدم بزرگ شدي و بايد سر موقع به قرارت برسي . قدم هاتو آروم مي کني . آروم و آروم تر و توي ذهنت با اون از هم آوا مي شي ...... و وقتي به نزديک نوازنده مي رسي مي بيني پسريه يا مردي پير ( فرق نداره ) و اينقدر شرف و غرور داره که مي خواد با انگشت هاي خودش زندگي کنه و توي اين شهر شلوغ دنبال راه هاي ديگه نرفته . و اين کاغذهاي رنگي که جون خيلي ها بهشون بسته شده چقدر در برابر آرامشي که به تو عرضه مي کنه بي ارزشه . و دلت مي خواد صداي سازش رو تا آخر تو ذهنت نگه داري ولي تا از اون کوچه مي ري بيرون باز صداي بوقه و ماشين و هياهوي خاموش اين شهر مرده و بي روح ... همين
دو شنبه 28 مرداد از وقتي که برام اون واقعيت رو تعريف کردي هميشه اين روزها هوس مي کنم برم امامزاده عبداله . .......... .......... يکسال از کودتا مي گذشت و تو و بقيه دوستات که از اعدام ها جون سالم بدر برده بودند در زندان قصر زنداني بوديد . و اون شب سالگرد شب کودتا بود . شب شکست آرزوها . بيرون جشن بود و اون داخل شما در بند و به ياد دوستاني بوديد که نه گفتند و جاودانه شدند . حکم هاي اعدام به حالت تعليق در اومده بود و همه شما ها منتظر . انگار مي دونستتيد اون شب حادثه اي در دل خودش داره . وقتي افسر نگهبان اسامي اون چند نفر رو خوند همه فهميديد که تعليق اعدام ها فقط يک دل خوشي کاذب بود . سربازها همه توي کريدور اصلي اسلحه بدست ايستاده بودند و منتظر کوچکترين نافرماني . و همه داشتتيد به اون شير مردان نگاه مي کرديد که دست در دست هم مي رفتند به سوي انتخاب خود خواسته خودشون . و برام گفتي که اون شب هيچکي نخوابيد و دم دماي سحر اول صدا شعار اومد زنده باد ايران .... ......... و بعد صداي تير جوخه اعدام و بعد صداي تير خلاص . و گفتي که همه شما با هم فرياد زديد و سرود خوانديد و چطور سربازها با قنداق تنفگ به در سلول هاي شما مي کوفتند. يادته ...... و حالا باز بعد از اين همه سال که از اون روز گذشته من دلم مي خواد برم امامزاده عبداله . تو هم با من مي آيي ؟ با هم بريم
همين
پنج شنبه 24 مرداد
فردا صبح فقط دريا بود و دريا و دريا. از بالاترين جايي که مي شد در کشتي بالا رفت بالا رفته بودم و دورادور فقط آب بود و آب و آب . دريا هم با ما مهربان بود هيچ موجي نبود . فقط پهنه آبي آبي آبي
در دريا همسفر هم داشتيم . دلفين هاي بازيگوشي که به دنبال ما مي آمدند و چه منظره جالبي بود . ساکنان ديار آب همراه ما بودند. کم کم سر و کله مرغان دريائي ( آلباتروس ) ها هم پيدا شد و تصوير مبهم خشکي در افق دور . به بندر سوچي رسيديم . بندري زيبا در کشور سابق شوراها . ساعت 12 ظهر بود که پياده شديم . اما ماموران بندري ما را به کشتي بازگرداندند ! ويزاي ما از فرداي آن روز معتبر بود و ما 12 ساعت زود رسيده بوديم ! کاري هم نمي شد کرد . بايد تا ساعت 12 شب در کشتي به انتظار مي نشستيم .
بالاخره اون ساعت جادويي رسيد وما به راهمون ادامه داديم . مقصد بعدي ما دره البروس بود . و بايد حدود 20 ساعت با ماشين طي طريق مي کديم . و طي اين مدت فقط مزرعه گل آفتابگردان ديدم . اين بار هم در دريا بودم ولي دريايي از آفتابگردان . تا چشم کار مي کرد آفتابگردان بود و آفتابگردان و آفتابگردان .
هر سفري مسائل خود را دارد بهتر مي دانم مي دهم از کنار آن بگذرم . شايد نوشتنشان در اينجا لزومي هم نداشته باشد و شايد روزي ديگر .
بهر حال دو روز بعد به مقصد رسيديم . به پاي قله البروس
زيبا . بلندترين قله اروپا
. در ارتفاع 4000 متري چادر زديم و قرار شد
صبح روز بعد ساعت 3 به سمت قله حرکت کنيم . مسير در نگاه اول بسيار آسان به نظر مي رسيد و کوتاه . ولي اين فقط يک تصور بود . در تاريکي شروع به صعود کرديم . مسير دشواري خاصي نداشت . فقط محک صبوري بود .
که مي دانستي قله آنجاست و راه اينجا و راه به قله مي رسد و تو بايد بروي و گام برداري از روي يخچال ها و شيب هاي تند بالا بروي . شيبي که فکر مي کني هر چه قدر بالا بروي تمام نمي شود . وسوسه مي شوي که بايستي و بنشيني و استراحت کني .حتي برگردي ! اما قله تو را به سوي خود مي خواند که بيا . وسوسه مي گويد برگرد : چادر گرم است و استراحت مي کني و چه فرقي دارد اين جا و آنجا که هر دو برف است و يخ . و دل مي گويد : برو . برو . اين همه راه آمدي و اين واپسين ساعات را دو دل شدي . برو برو
و اين خورشيد است که به مدد مي آيد و از دل شب دنيا را روشن
مي کند و گرماي وجودش همه وسوسه ها را از تنت بيرون مي کشد. و باز راه است و راه . بعضي شتاب بيشتري دارند در رسيدن به قله و بعضي مي خواهند پا به پاي آن ضعيف تر ها بالا بيايند . کم کم فاصله اي در جمع مي افتد ولي همه باز بي سخني از بازگشت به جلو مي روند . ساعت 12 به گردنه قله مي رسي . ارتفاع 5300 متر . فقط 300 متر باقي مانده . حتما بقيه به قله رسيده اند و تو هنوز راه در پيش داري . 4 نفر از همراهان ديگر قصد بالاتر آمدن را ندارند . خسته اند و اين برايشان پايان راه است . و باز ادامه مي دهي و هم قدم مي شوي با يک نفر که پدر است و مي خواهد به افتخار فرزندانش به قله برسد. و برايت از زندگيش مي گويد و تو ياد پدرت مي افتي ..... خسته است و تو هم خسته اي . با خودت مي گويي کاش با تيم جلويي رفته بودم . ولي نه . لذت اين هم گامي بيشتر است هر بيست قدم مي ايستيد و نفس تازه مي کنيد . تنفس کمي دشوار است . و اين طبيعي است . تمرين آنچناني که نداشتي که انتظار سرعت عمل داشته باشي تازه خودت خوب مي داني که ......
برايش شعر مي خواني . شعر آرش را بقيه را مي بيني که از قله در حال باز گشتن هستند . خوشحال مي شوي . چه يک تن به قله برسد چه همه . نتيجه حاصل کار گروه است . کمتر از يکساعت تا قله باقي مانده .
ابرهاي پشت قله زياد دوستانه به نظر نمي رسند . ياد طوفان
ديروز مي افتي و اين جا ديگر کوه هاي خانه ات نيست که بداني راه کجاست . تکه هاي ابر دور و برت را مي گيرند و مي آيند و مي روند و تو مي خواهي سريعتر به قله برسي و باز گردي . و باز برايت اين سئوال مطرح مي شود اين سئوال هزار باره : که براستي قله با ديگر جاهاي کوه چه فرقي دارد . 100 متر بالاتر يا پاينتر چه فرقي مي کند . و خودت مي داني که خيلي فرق مي کند و آن لذت آني چيزي نيست که به بيان بيايد ..... دو سايه مبهم جلويت در مه تکان مي خورند . مش علي محمد راهنماي 70 ساله رودبارکي که با شما همسفر است با يک نفر ديگر همچنان به سمت بالا مي روند . چه اراده اي دارد اين مرد . 70 سال سن و پا به پاي جوانان . به انتهاي راه نزديک شده ايد مه همه جا را پوشانده . قله کجاست ؟ چپ ؟ راست ؟ جلو ؟ بوران رد پاها را پر کرده است . و هر دم بر شدت آن افزوده مي شود . ارتفاع 5580 متر . تا قله کمتر از 100 متر باقي مانده ولي قله کجاست . مه کمي باز مي شود . مسير مشخص مي شود . آن دورها مخروط قله را مي بيني و بسويش مي روي . باد مي خواهد تو را به زمين بزند ولي نه . بايد ادامه بدهي . چند متري از بقيه جلو افتادي . انگار يک پرچم ياد بود روي قله است . شايد هم يک نفر ايستاده است . شايد هم يک سنگ چين است . مه و طوفان اجازه نمي دهد . فقط ده قدم مانده . و آن ده قدم را مي دوي تا به آن بالا برسي و خالي مي شوي . و گام آخر را مي نشيني تا همه برسند و با هم برويد . انگار باري گران که بر دوش داشتي را به مقصد رساندي و باز احساسي که نمي داني به چه تشبيهش کني . و منتظر مي نشيني تا بقيه بيايند. و خسته اند و با صداي بلند اخرين قسمت شعر آرش را برايشان مي خواني و بالاخره همه با هم بالاي قله ايستاده ايد . پايان راه و آغاز راهي ديگر . و مزه شور دانه اشکي که از چشمانت سرازير مي شود . هوا هر لحظه بدتر مي شود . و مي ترسي از گم شدن .وسوسه رسيدن به قله فکر بازگشت را از ذهنت بيرون کرده بود و حالا بازگشت خود صعودي سخت است . و باز مي گرديد و ديگر بوران حتي اجازه ديدن جلوي پايت را نمي دهد . زمين و زمان به هم دوخته شده . به سپيدي چشم مي دوزي تا شايد نشانه اي از راه پيدا کني و لي فقط سپيدي است . جا پاها کاملا پر شده . به سمتي که فکر مي کني درست است حرکت مي کني . مي داني يک جا بايد بپيچي و اگر اشتباه کني ....... باز به جلو مي روي و باز مي ايستي . يکي از همراهان سوت بهمراه دارد و چند بار سوت مي زند . از درون مه صدايي مي آيد . انگار دنيايي را به تو دادند . به سمت صدا مي روي و دوستي را مي بيني که آنجا منتظر ايستاده . آرام و صبور . ايستاده تا شما برگرديد . از شانس صعود خود براي هم پايي با ضعيف تر ها چشم پوشي کرد و حالا تا آنجا آمده تا 100 متر تا آخر کار تا شما را بيابد . و با هم برگرديد. و با هم باز مي گرديد . از شدت بوران کمي کاسته شده . يک نفر خسته است . بايد پا به پاي او برگرديد . و هر چه پايين تر مي رويد آرام تر حرکت مي کند.
بقيه سريعتر مي رند و تو مي ماني و يک نفر ديگر که پا به پاي
آن دوست خسته پايين بيائيد. بوران گاهي تازيانه مي زند . و گاه کنار مي رود . ديگر در امتداد مسير بازگشت قرار گرفته ايد و جاي نگراني نيست . فقط باز بايد صبور بود و حرکت کرد به سمت چادرها که از بالا معلوم هستند . و راه مي روي و هوا سرد است و خورشيد دارد غروب مي کند و باز راه است و راه و صداي نفس هاي خسته شما . و گاه به گاه ترنم شعري . چراغ پيشاني را روشن مي کني تا راه را در تاريکي گم نکني . دوست خسته ات با صبوري هم چنان آرام و با لبخند راه مي آيد و به تو درس استقامت مي دهد . ستاره ها و اخترک ها آسمان را پر گرده اند . همه جا ستاره است و شهاب و با ديدن شهاب چشمانت را براي يک لحظه مي بندي و آرزو مي کني ......
از آن پايين نور چراغي تو را به سوي خود مي خواند و بايد بروي . و چند نور را مي بيني که به بالا مي آيند و مي بيني که سه نفر به بالا برگشته اند تا چاي و غذا براي آن دوست خسته بياورند . و اخرين گام ها را با شما هم گام شوند . و ساعت 11 باز مي گردي به چادر . همان گونه که صبح ترکش کردي . خسته اي ولي شاد و آرام . از خودت راضي هستي و همين مهم است .
همين
دو شنبه 21 مرداد
در شهر دوبايزيد براي صبحانه توقف کرديم . شهر کوچکي بود با بافتي نيمه مدرن و نيمه روستايي و پر بود از بچه هاي کوچکي که به اصرار مي خواستند کفشت را واکس بزنند . حتي اگر صندل بندي به پا داشته باشي . يک از افراد گروه را در حال صحبت با موبايل ديدم . پرسيدم : مگه اينجا موبايل خط مي ده . گفت نه از اينجا خريدم . گفتم چي ! چند ؟ گفت حدود قفت هزار تومن . از اون مغازه . شبکه موبايل ايران و ترکيه با هم پايه گذاري شده است اما انگار ...... و باز حرکت کرديم . ترکيه سرزمين سرسبزي ببه چشم مي آمد. شايد هم خط السير ما از بخش هاي سرسبز آن مي گذشت ولي ديدن انبوه دشت هاي سبز و مزارع در جاي جاي مسير براي من که عادت به ديدن جاده هاي ايران داشتم بسيار جالب بود عصر بود که به بندر ترابوزان رسيديم . شهري که بيشتر اروپايي به چشم مي آمد . تضاد در نوع پوشش بسيار چشم گير بود . و چشم هاي بعضي از هم سفران من خيلي مانده بود تا به اين تضاد عادت کند . يکراست به بندر رفتيم . تشريفات گمرکي بسيار کمتر از آني بود که فکر مي کرديم . کشتي ساعت 12 لنگر مي کشيد . جلوي دريا نشسته بودم . دريا وادي غريبي است . بسيار مرموز تر از کوه . کوه را مي بيني . دريا را هم . ولي بين اين دو بسيار فرق است . کوه را که نگاه مي کني تا جايي که مي شود ديد راه را به خاطر مي سپاري . بهمن ها سنگ ها و راه ها را مي بيني شايد منظره کوه سال ها بي تغيير جدي همچنان ثابت باقي بماند ولي دريا. هر لحظه اش با لحظه قبل فرق دارد . چه کي بود که مي گفت : در يک رودخانه دوبار نمي شود شنا کرد . چون رودخانه بار دوم رودخانه اول نيست .
پس او در باره دريا چه خواهد گفت ..... هر موج دريا يک راز است . هر قدر که نگاه مي کني وسعت ديدت از آن سطح يکدست پايين تر نمي رود . نمي داني آن زير چقدر عمق هست . يک متر هزار متر صد هزار متر . مي داني آن زير حبات هم هست ولي از جنسي ديگر . سطح آب خود يک مرز است . مرز هوا و آب مرزي عجيب که در دوسوي آن براستي تفاوت ها اجباري است . سوار کشتي شديم . کشتي خيلي بزرگ نبود ولي براي بسياري از ما اولين تجربه سفر بشمار مي آمد و گوشه کنارش بايد کشف مي شد . شب با درِِيا يکي شده بود و همه ما منتظر آن لحظه جادويي حرکت . و ساعت 12 کشتي براه افتاد . ياد ملوان هاي اعصار گذشته افتادم که هر بار لنگر کشيدنشان آغازي بود که معلوم نداشت پاياني داشته باشد .و فقط ستاره ها و اخترک ها راهنماي آن ها بودند . چه انگيزه اي آن ها را به دريا مي کشاند.... بعد از شام به اطاقم رفتم .از اطاقم در کشتي خوشم نمي آمد . کوچک بود و تنگ و بي پنجره . حالت قفس داشت که تابش را نداشتم . نيمکت هاي بيروني براي خواب بسيار وسوسه کننده بود . براي رفتن ه عرشه بايد از سالن مي گذشتم . ساعت دو در سالن کشتي از خواب خبري نبود . بساط آهنگ و رقص ديگر مسافران گرم بو د . و رقص و صداي بلند آواز .چندين زن ميداندار بودند . دود سيگار فضاي سايه روشن سالن را پر کرده بود . احساس خوبي نداشتم . نمي دانستم چرا ؟ به عرشه که رسيدم هواي صاف دريا برايم ارام بخش بود . ستاره هاي آسمان پرسو نبودند ولي آنقدر زياد بودند که احساس تنهايي نکنم . و هوا خوب بود و شب آرام .
چهار شنبه 16 مرداد
عمر سفر بسيار کوتاه است . چه يک روز طول بکشد چه ده روز چه يک ماه چه يک سال . هر سفر آغازي دارد و پاياني . پايان آن الزاما در همان نقطه شروع نيست . سفر آدم را با دنيايي وراي تمام روز مره گي هايش آشَنا مي کند . سفر به سوي سرزمين کوه هاي بلند کوه هايي سپيد با مردمي متفاوت .
نمي خواستم بروم . اما وسوسه رفتن شديد بود . بسيار شديد تر از منطق ماندن . دل ندا مي داد برو و عقل مي گفت بمان . کارهاي ناتمام و تعهداتم بسيار زياد بود واز طرفي اگر نمي رفتم شايد ديگر فرصتي نداشتم . چاره اي هم جز انتخاب نبود . مردد بودنم علتي ديگر هم داشت . عادت به سفر با اشخاص نا آشنا نداشتم من که جمع هاي بيشتر از 5 نفر را بر نمي تابم چگونه مي خواستم 15 روز با بيش از بيست نفر همراه باشم که حتي يک روز هم با آن ها بسر نبرده بودم . ولي وسوسه سفر بيشتر از اين حرف ها بود . رفتن را انتخاب کردم .
................. ................... مي گويند در سفر بايد شناخت . افرادي که با هم هم سفر مي شوند در ابتدا همانند دانه هاي گندم هستند اما در طول راه هر سبز مي شوند جوانه مي زنند گاه به بار مي نشينند و گاه نارس مي مانند .........
از ساعت هفت عصر همه منتظر اتوبوس هستيم . خانواده بعضي ها به بدرقه آمده اند . اما از اتوبوس خبري نيست . ثانيه ها تبديل به دقيقه و ساعت مي شوند و ما همچنان در انتظار . بعضي ها غر مي زنند و بعضي ها بي تابند. تاخير اتوبوس از حد معمول بسيار بيشتر شده . چند نفري با ذکر خاطره سعي در پر کردن وقت مي کنند و بالاخر ساعت 11و نيم شب ماشين مي رسد. و براه مي افتيم . ساعت 4 صبح در کنار مرز بازرگان . مرز .... کلمه غريبي است و بار معنايي عجيبي دارد. خطي که در دو سوي آن هر هنجاري مي تواند ناهنجار و يا بر عکس تلقي شود. خطي که در هر سوي آن فرهنگ رسوم و عقايد متفاوتي وجود دارد. به نظر خاک اين سمت با خاک آن سمت هيچ فرقي ندارد اما براستي فرقي نيست ؟ از قسمتهاي کنترل مي گذريم . هوا کم کم روشن مي شود و آرارات بزرگ و با شکوه رخ مي نمايد.
در حد فاصل دو کنترل ايران و ترکيه ساختمان مخروبه و زندان مانندي وجود دارد که مسافران وارد آن مي شوند و بعد در به روي آن ها قفل مي شود تا طرف ديگر هر وقت که خواست در را باز کند. سالني خاک گرفته کثيف و با بوي نا مطبوع که هيچ سنخيتي با سالن تميز قبلي ندارد. و اگر لامپ کم سوي طرف ايران وجود نداشت انسان بيشک مطمئن مي شد در سياه چالي قرار دارد. نمي دانم حضور در اين مکان چه حسي را در من تداعي کرد . من از محيط هاي بسته وحشت دارم از قفل و زنجير مي ترسم . بيزارم بيزاري کلمه گويايي نيست . از اينکه جايي باشم که به اختيار خودم نتوانم از آن بيرون بروم بسيار مي هراسم و آنجا هر دو در بسته بود و هيچ کسي ديده نمي شد . نوعي ريشخند و استهزا و بي خيالي در سالن موج مي زد. ولي انگار من خفقان گرفته بودم . مي خواستم داد بزنم . ولي بايد صبور مي ماندم . بعد از مدتي افسر ترک در طرف خاک خود را باز کرد و ما را به سرزمين خود راه داد . هواي تازه و ديدار آرارات در نور صبحگاهي . انگار سال ها بر من گذشته بود . به آنطرف نگاه کردم . به جايي که پشت سر گذاشته بودم . به ايران . خاک اين سمت با آن سمت فرقي نداشت ولي پرچمش چرا ..... حرکت کرديم و تازه سفر آغاز شده بود..... مقصد بندر ترابوزان ترکيه جايي که يک کشتي در انتظار ما بود .
|
در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم. نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود. نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام . نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است . اخترک B612 براي همه ما جزيره ارامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم . اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد . کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.
|