يک شنبه   30  تير

 

 

  بايد برم جايي که نمي دونم چرا بايد برم .

کاري رو دارم مي کنم که در موقعيت فعلي من اصلا درست نيست . اين همه کار نکرده و در دست اقدام دارم . بعد بلند بشم  15 روز برم جايي که نمي دونم چرا مي خوام برم .

هر چند دلم مي خواهد بروم ولي خواسته دل دليل بر درستي و مجوز رفتن نيست .  شايد هم صداي ريشه ها است .......

 

پس تا دو هفته در  اينجا چيزي نوشته نخواهد شد .

 

باقي بقاي همه

 

همين

 شنبه   29  تير

 

   طول ششم  مسير بود . و چقدر سر حال بود . از ديروز صبح که شروع کرده بودن تا آلان که ديگه اواخر کار بود يه احساس ناب و عجيب داشت .

اون و دوستش جايي بودن که تا حالا هيچکي اونجا نبود .

شايد اين ديواره هزاران سال اون جا همينجور ساکت و آروم به تماشا نشسته بود و هزاران هزار نفر از پائينش عبور کرده بودن .

ولي فقط اون دو نفر بودن که اون روز گرم تابستون قصد صعودشو داشتند.

خوشحال بود و مثل بچه اي مي مونست که يه کادو بزرگ بهش دادن و حالا داره با لذت کاغذ هاي دور اونو باز مي کنه .

 

رسيد به کارگاه پيش دوستش و بعد از گرفتن وسايل مسير را ادامه داد .

سنگهاي مسير محکم و مطمئن بودن . با شکاف هايي  انگار با الماس تراشيده شدن . امتداد مسير کمي به سمت راست متمايل مي شد و مي رسيد به زير يک کلاهک کوچک .

تمام مدتي که داشت به کلاهک نزديک مي شد دور و برش يه پرستو کوچک پرواز مي کرد . و انگار نمي خواست اون بره بالا .

رسيد زير کلاهک . شکاف زير کلاهک جوري بود که مي شد يک ابزار مطمئن  کار گذاشت و به اطمينان اون از کلاهک عبور کرد .

دستش رو برد بالا و چه کيفي کرد وقتي دستش يه گيره بزرگ رو پيدا کرد.

وزنشو انداخت روي دستش و آويزون شد .

زير پاها ش خالي بود و امتداد نگاهش مي رفت تا پايين ديواره . به دوستش نگاه کرد که طناب حمايت رو محکم گرفته تو دستش و يه کم با نگراني بهش نگاه مي کنه .

 پرستو هم مدام داشت دورش چرخ مي زد و بيقرار بود .

خنديد و گفت : گيره اش هزار تومنيه . داشته باش .

و اون يک دستش رو برد بالا و يکي از پاهاش رو انداخت روي لبه کلاهک .

خودشو کشيد بالا که چشمش افتاد به لونه پرستو .

لونه پرستو  بالاي تنها گيره بعدي درست شده بود .

اگه مي خواست بره بالا ممکن بود اون لونه را خراب کنه .

مونده بود چيکار کنه . دستش داشت کم کم خسته مي شد.

دوستش داد زد : چي شده ؟

بايد تصميم مي گرفت . ...

پاشو آورد پايين و سعي کرد برگرده . اما دست خسته اش ياري نکرد   و ول شد تو فضا .

دو سه متري پرت شد پايين . و طناب نگهش داشت .

پرستو نشسته بود روي لبه کلاهک و داشت نگاهش مي کرد . دهنش خشک شده بود .

نمي دونست عصباني باشه يا نه . پرستو  هنوز نگاهش مي کرد .

بهش گفت : آخه اونجا هم جاي لونه ساختنه .

پرستو باز نگاهش مي کرد .

باز به بالا نگاه کرد . که ببينه مسير ديگه اي پيدا مي کنه . ولي همه جا صاف صاف بود و تنها مسير همون شکاف بود .

بعد از کلاهک ( اگه صعودش مي کرد ) فقط  20  - 30 متر باقي مي موند  .

ولي صعود به معني خراب کردن اون لونه بود .

گيره به گيره برگشت پايين پيش دوستش و گفت نظرت چيه ؟

بريم بالا يا فرود بريم پايين .

پرستو هنوز اون بالا نگران نشسته بود .

صرف نظر کردن از لذت اتمام کار براشون سخت بود .

دوستش گفت : برگرديم پايين . انگار اينجا قبل از مال پرستو بود . برگرديم يه بار ديگه مي آئيم وسيله مي آريم از بغلش  رول کوبي مي کنيم مي ريم بالا .

انگار دوستش حرف دل اونو زد .

و طنابها را ريختند پايين و روشون فرود رفتن.

پرستو  هنوز اون بالا بود .

وقتي فرودشون تموم شد و رسيدن پايين ديدن که داره اون بالا چرخ مي زنه .

 

همين

 

پنج شنبه   27  تير

 

  اين چند روزه نه حوصله نوشتن داشتم نه حتي به چيزي فکر مي کردم . که بخوام در باره اش بنويسم .

انگار باز به  بي عملي دچار شدم . شايد هم روز مره گي اين چند وقت باعث و باني اين امر شده .

عوضش يکسري مطالبي که مي خواستم رو پيدا کردم و خوندم . از همه جالبتر گزارش صعود  برج شيپتون در پاکستان بود .

به چند و چون کوهنوردي اين مسئله کاري ندارم . آلان اين بخش قضيه برام جالبه که چه جوري دو نفر آدم غربي ( که من و امثال من سال هاست تصوري يک بعدي از اونا داريم ) به اين درجه از توانايي و خود باوري مي رسند که بيشتر از بيست روز روي يک تاقچه مصنوعي که با خودشون روي ديواره مي کشيدن بالا در اون ارتفاع عمودي زندگي کنند .

اصلا چه جوري تاب مي آورند .

بيست روز

کم نيست .

بيست روز روي يک تاقچه 2متر در 1 متر بشيني پاشي بخوابي و همه دنياي تو و هم طنابت همين باشه  .

و زمين  هر روز از تو دور تر بشه و بخواهي بري تا اون بالا و يک آن اون جا بايستي و بعد برگردي .

کارهاشون برام قابل تجسمه ولي پايداري رواني براي بيست روز موندن اون بالا برام وراي حد تصوره .

و از همه جالبتر برام برخورد ساده و عادي اونا با اين قضيه است .

بدون اينکه بخواهند عارف مسلکي در بيارن يا هر چيز ديگه  .

اين عارف مسلکي و نمي دونم اصطلاح خوبي هست يا نه چيزي که گاه گاهي در بين افراد مختلف بهش برخورد مي کنم .

شايد هم بهتر بود مي نوشتم ( شکسته نفسي دروغين ) .

خيلي برام پيش اومده از يکي در باره صعودي سئوال کردم و اول اون شروع کرده که :

بابا ما که کاري نکرديم .

ما در اين حد و اندازه ها نيستيم 

و بعد شروع مي کنه به شرح کاري که انجام داده . اما ديگه چون اول کار تعارف ها را کرده اون صعود را مي کنه کارستان و انگار از هفت خوان عبور کرده تا موفق شده و بعد آدم مي مونه اون حرف هاي اول چي و اين تعريف هاي بعدي چي .

من از اين   تعارفات  بي مورد و از سر عادت بسيار بيزارم و شايد علت اينکه گزارش صعود اون دو نفر تا اين حد براي من جالبه لحن بي ريا و صميمانه  اين  نوشته است .

 

خوش به حالشون

همين

 

 سه  شنبه  18   تير

 

 غار يا در حقيقت قلعه " اسپهبد خوشيد " يکي از بي نظير ترين مناطق تاريخي ايرانه که بشدت ناشناس مونده .

 

اسپهبد خورشيد نام سردار ايراني منطقه مازندران  در زمان حمله اعراب به ايران بود که در برابر حمله اونا دفاع جانانهاي  انجام مي ده و بارها و بارها از ورود اعراب به مرزهاي مازندران جلوگيري مي کنه .

قشون اعراب در نهايت چون مي بينند نمي تونند از پس اون بر بيان از او مي خواهند که در قبال عدم تعرض به منطقه  اجازه عبور از قلمرو اسپهبد را بگيرند و او قبول مي کنه ولي فرمانده اعراب از اين موقعيت سو استفاده مي کنه و بعد از وارد کردن نيروهاش به سپاه اسهبد حمله مي کنند و منطقه را تسخير مي کنند .

اسپهبد خورشيد همسر و فرزندانش را بدست يکي از سرداران مورد اعتماد خودش مي سپاره و اونا به قلعه معروف به  اسپهبد خورشيد مي روند .

اون سردار تا پا ي جان از قله محافظت مي کنه و بارها و بارها اعراب در تسخير قله ناکام مي مونند . تا بالاخره با تمام شدن آذوقه و مسموم شدن آب آشاميدني  باقي مانده نفرات قلعه بالاخره  اسير اعراب مي شوند .

خود اسپهبد هم که به دنبال جمع آوري نيرو  رفته بود در يک نبرد کشته مي شود.

 

با دونستن  چنين مطالبي به ديدار اين قلعه افسانه اي رفتن دنياي خاص خودشو داشت . جدا از تمام ويژه گي هاي تاريخي اين مکان خود قله در زير يکي از عظيم ترين طاق هاي طبيعي ايران و شايد جهان واقع شده .

يک کوه سنگي و وديواره اي را با شيب 75 تا 90 بطول 400 متر مجسم کنيد بر فراز آن يک طاقديس بزرگ يک سقف را قرار دهيد .

جلوي قلعه اسپهبد ايستاده ايد !

 

وقتي از ماشين پياده شديم همه جا را مه گرفته بود.

جنگل بود و مه . روبروي ما جايي که بايد باقي مانده قلعه قرار گرفته باشه فقط مه بود و يک راه که با شيب تند از سينه کوه جنگل بالا مي رفت .

جايي که ماشين ها را پارک کرده بوديم محوطه صاف و وسيعي بود .

از توي ماشين کوله پشتي رو بر داشتم و در را بستم و برگشتم که ببينم که هوا باز شده يانه .

که نفسم بند اومد .

باد مه را کنار زده بود و تمام شکوه اون طاق بينظير جلوي من بود.

مات و مبهوت به اون عظمت خاموش نگاه مي کردم . هر چند از قلعه جز خرابه هايي در قسمت هاي چپ و راست کوه چيزي باقي نمونده بود ولي انگار باز داشتم همون شکوه و رونق را مي ديدم .

بيشک قلعه در زمان رونق خودش شکوه بي نظيري داشت . شک نداشتم جايي که ايستاده  بودم  محل سپاه اعراب بود و حتما اونا هم از همين مکان به  اون مسير صعب العبور خيره مي شدن .

به سمت بالا حرکت کردم . شيب مسير بسيار تند بود و نفس گير .مطئنا اعراب در حرکتشون به سمت بالا دچار زحمت و سختي زيادي مي شدن و مدافعان از اون بالا به اونا حسابي مسلط بودند.

بعد از نيم ساعت به اولين سنگ چين هاي پاي قلعه رسيديم. احتمالا اولين ديوار دفاعي . و از اونجا برگشتم به پايين نگاه کردم . اينبار از منظر مدافعان .

اون پايين همه چيز ريز بود . و در ديد رس .

صداي باد و رودخانه برام شبيه ساز طنين نفس مدافعان قلعه بود که از همون جايي که من بودم مصمم به قشون دشمن نگاه مي کردند که به بالا  مي آيند  و مي خواهند به اونا چيره بشن .

و بعد انگار صداي چکاچک شمشيرها و صفير تير ها رو مي شنيدم .

اونجا خود تاريخ بود . احتياجي نبود که حتي داستان اسپهبد را شنيده باشي . کافيه اونجا بايستي تا خود سنگ هاي قلعه همه چيز را برات بگن .

سمت راست و بالاي يک ديوار چهل متري اطاق هاي اصلي قلعه و به اصلاح شاه نشين اون قرار داشت . که آلان بايد با سنگنوردي به اون رسيد .

 غارتگران چه ديروز چه امروز گنجينه ها تمام خاک اونجا را به توبره کشيده بودند و آثار کلنگ هاشون براي يافتن زر همه جا معلوم بود .

غافل از اينکه طلاي واقعي حقيقت وجودي خود قلعه است .

سمت چپ هم هنوز بقاياي اطاق هاي کوچکتر ديده مي شد.

هوا بد بود بارون مي اومد و وقتي براي صعود قسمت سمت راست  نبود . و بايد بر مي گشتم .از فرصت استفاده کردم نشستم .

انگار نه انگار که بيش از هزار و چند صد سال از اون زمان گذشته  . هوا هنوز پر بود از صداي ساکنان اونجا .

فقط بايد خوب گوش مي دادم . اون طرف در روبرويم  جنگل سبز ساکت به تماشا بود . همونجور که قرن ها به  تماشا ايستاده .

و باز از اون بالا به پايين نگاه کردم .

مثل تمام اون چشم هايي که با بيم و اميد منتظر رسيدن قواي کمک از دور بودند.

قوايي که نرسيد  هرگز نرسيد.

چشم هايي که شب ها به آسمون نگاه مي کردند و عاقبت کار را مي پرسيدند و چشم هايي که به آتش خيمه گاه خصم چشم مي دوختند و باز به سوگندشون به اسپهبد وفادار موندن .

 

آرش ها ي بي نام و نشان اين مرز و بوم

کساني که نه  نامي از آن ها باقي مونده

نه مزاري متروک و  نه  حتي شاعري در وصفشون شعري سروده.

هر چند همه آنها  يک نام دارند

 

 ايراني

 

موقع پايين اومدن انگار داشتم پا به پاي مدافعان باقي مانده و رنجوري که ديگر توان دفاع را نداشتند و اسير شده بودند  پايين مي اومدم.

اسيراني که براي بار آخر از اين راه پايين رفتند . و براي آخرين بار به بالا نگاه کردند .

اونجا خود تاريخ بود .

 

برگشتم پايين . بغل ماشين  يکي از محلي ها که داشت از اونجا رد مي شد منو ديد و پرسيد : رفته بودي دنبال گنج ؟

گفتم : آره .

تعجب کرد و پرسيد چيزي هم پيدا کردي ؟!

گفتم : آره . ولي بايد همون جا مي گذاشتم بمونه . آخه خيلي بزرگه .

گفت : کجاست . جدي مي گي ؟

چشماش برق مي زد .....

گفتم : آره نگاه کن .

و با دست همه قلعه را بهش نشون دادم .

 

همين ....

  اينترنت هم دنياي غربيه . پشت اين لوح شيشه اي نشستي از همه دور و به همه نزديک .

و انگار همين ديروز بود که صعود Alex LOwe  و دوستاش رو روز به روز تعقيب مي کردي که چه دارند مي کنند .

خوبه که تمام اون صفحات را براي خودت save  کردي و آلان که اون سايت بسته شده هنوز مي توني بخونيش .

و انگار همين ديروز بود که شنيدي بهمن اونو کشته .

آدمي که هرگز از نزديک نديده بوديش و لي خوب مي شناختيش . کوهنورد افسانه اي ....

بقول يک نفر : در دنيا کوهي وجود داره که اين آدم نتونه ازش بره بالا .

مي دونستي که اون هم کوه و ستاره و شب و دويا را دوست داره . همه شماها اين جور هستين و وقتي خوندي  بر اثر بهمن کشته شده بهتت زد .

با فاصله 5 ساعت از مرگش خبر رو شنيدي ....

عجب دنيا رو اين اينترنت کوچک کرده . و ايکاش توي اين مواقع نمي کرد و نمي دونستي .

و امروز خيلي تصادفي در حالي که دنبال يه چيز ديگه مي گردي برسي به صفحه اي که دوستانش براي ياد بود و کمک به خانواده اش روي اينترنت گذاشته اند و باز يادش بيفتي .

و ببيني حتي کد خداي يک دهکده در قره قوروم پاکستان هم ازش به نيکي و خوبي ياد مي کنه .

و يادت بمونه اون چيزي که هميشه مي مونه خوبيه وگر نه عاقبت همه ما رفتنه و فقط خوبي مي مونه که چه راحت از هم دريغش مي کنيم .

 

همين ...

  دوشنبه  10  تير

 

  حسادت را دوست ندارم . مي دونم وقتي به شخصي حسودي مي کنم در واقع دارم اعتراف مي کنم که از من برتره .

ولي وقتي اين گزارش را خوندم حسوديم شد.

چرا هم نداره . حسوديم شد به اين همه خود باوري و توان و خواستن . اونا مفهوم واقعي جمله زير را درک کردن و به اون عمل کردن و بعد نوشتنش.

 

"Whatever you can do, or dream you can do, begin it. Boldness has genius, power, and magic in it."

Johann Wolfgang von Geothe

 

 شنبه  هشتم   تير

 

   هر وقت مي خواهي بري اون بالا بايد با وسوسه مقابله کني . هميشه هم اين وسوسه يه جور نيست . صبح توي تاريکي و سرما وقتي چشم هاتو باز مي کني بسراغت مي آد و يه ندايي به تو نهيب مي زنه که بخواب .

بيرون سرده . و گرماي سکر آور کيسه خواب تو رو دعوت مي کنه به خواب.

بعد بايد با گيجي و خواب آلودگي بجنگي و آماده بشي و بزني بيرون .

و با مسير درگير بشي و از سنگ ها و يخ ها بري بالا . باد مي زنه به سر و صورتت و انگار يه ندايي بهت باز مي گه برگرد.

هميشه برگشتن ساده است .

هيچ کي تو رو مجبور نکرده بري بالا .

اون بالا هيچي نيست . فقط سرد تره . فقط خطرناک تره .

برگرد برگرد ....

و بايد با اين وسوسه بجنگي و تسليم نشي .

کافيه يه آن گوشه ذهنت تسليم بسي و کم بياري و برگردي که همه چيز خراب مي شه و بعد مدام خودتو سرزنش مي کني که چرا برگشتم .

گاهي هم بايد برگشت .

گاهي واقعا هوا خرابه يا بهمني که تو مسيره معلومه داره مي ريزه يا مسير جلو روت ريزشيه .

گاهي هم بايد برگردي چون اگه بري به قله مي رسي ولي هوا تاريک مي شه و شايد برگشتي توي کار نباشه .

اون جاست که عقلت به تو مي گه برگرد و چقدر سخته تميز دادن فرمان عقل و اون نداي وسوسه آميز برگشت و دعوت به فرار .

 

اون بالا اون جايي که بهش مي گن قله فقط چند تا سنگه . گاهي هم فقط يخه و برف .

جنس اون سنگها با جنس سنگهاي کوهپايه ها هيچ فرقي نداره . برف و يخش هم فرقي ندارن .

پس اين چه وسوسه ايه که تو رو به سمت خودش مي کشه به اون بالا .

مي دوني خطر ناکه مي دوني سخته و مي دوني تحمل اون همه فشار سخته . ولي باز مي ري . مي ري مي ري تا برسي اون بالا که  يا خودتي

يا با چند نفر ديگه همراه .

و ديگه هيچ کي نيست . نه دوربيني نه جايزه اي نه تماشاچي نه هياهو نه غوغا .

جام افتخاري هم نيست که بالاي دستت بلند کني و به دنيا در زير  نور نورافکن ها لبخند بزني .

اونجا فقط باده و سرما و گاهي هم فقط چند لحظه اونجا مي موني و بايد برگردي. از همون راه سخت که بالا اومدي و چون خسته اي سخت تر هم هست .

اما اون بالا يه چيزي هست يک احساسي که ارزش همه چيز را داره . و حتي نمي شه توصيفش کرد .

اون بالا همه چيز هست و هيچ نيست که بايد خودت هيچ و همه چيز را معني کني ....

 

همين

شنبه  هشتم   تير

 

 خودش نمي دونست چرا قبول کرده که بره .

از ديشب و از وقتي دوستش بهش زنگ زد که بريم ديواره و اون قبول کرد اين شک توي ذهنش بود . اصلا  نمي دونست چرا قبول کرده .

مگه غير اين بود که اون ديگه اون آدم سابق نبود. خسته کم انگيزه و از همه مهم تر بيمار .

هر کي نمي دونست خوش مي دونست يه چيزي از توي خونش داره اونو مي خوده و تحليل مي بره .

وقتي نفس هاي عميق مي کشيد و لي انگار هيچ اکسيژني جذب بدنش نمي شد اينو فهميده بود .

و ديگه زياد کوه نمي رفت و براي همه بهانه مي آورد که کار دارم .

ولي  اينبار چرا قبول کرده بود . نمي دونست . شايد دلش براي خودش سوخته بود . شايد هم هوس اون بالا ها را کرده بود .

رفت وسايلش را برداشت . وسايلي که مدتها بود گوشه اطاق آويزون بودند و انگار از ياد برده بودشون .

کوله شو بست و منتظر فردا شد .

صبح با صداي زنگ ساعت بيدار شد. تازگي ها چقدر بيدار شدن براش سخت بود . بعد از مدتها اين اولين باري بو که ساعت 4 د از خواب پا مي شد.

ساعت 7 با دوستش توي يکي از کافه هاي اول راه قرار داشت . هواي صبح گاهي کوه يه کم سر حال آوردش . مثل هميشه .

دوستش از خودش جوون تر بود . و دو سه سالي بود که شروع کرده بود به سنگنوردي . پر شور و مشتاق براي بالا ها .

مدام ازش در باره صعودهاي ديواره ايش مي پرسيد و اينکه اون مسير ها را چه جوري صعود کرده و چي برده و چه مريني  داشته .

و با چه کم رويي ازش مي پرسيد : امسال مي خواد دوباره بره اون ديواره  رويا .

و اون توي دلش مي گفت : اگه بخوام هم ديگه نمي تونم .

و سري تکون مي داد و مي گفت . نه . و با خنده اضافه مي کرد :

من ديگه پير شدم . بقول شاعر 

چون پير شدي حافظ

از مي کده بيرون شو

 

و دوست جوونش فکر مي کرد داره شوخي مي کنه . و علت را نمي دونست .

رسيدن پاي ديواره . آروم راه مي رفتن با اين وجود يه کم خسته شده بود .

نفس

نفس چرا ديگه مدد نمي کنه .......

يه نگاهي به ديواره اننداخت . مسير براش آشنا بود . مي تونست چشم هاشو ببنده و تک تک گيره ها را مجسم کنه و حتي اينکه کجا چه ابزاري بايد استفاده کنه .

دوستش گفت طول اول رو شما برو . طول دوم و سوم رو من .

توي دلش خنديد . گفت نه اول و دوم رو تو برو سوم رو من .

طول اول و دوم صعود طبيعي بود و اون يه کم مي ترسيد . ديگه اون اعتماد به نفس سابق را نداشت .  ياد صعود تک نفره اش به همين ديواره افتاد.

ولي اون مال سال ها قبل بود اون موقع که براش فرق نمي کرد تنها باشه يا چه مسير ي جلوي روش  .

آخه اون  موقع مي تونست راحت نفس بکشه و حالا .......

دوستش قبول کرد و صعود شروع شد . وقتي داشت مي رفت بالا چه خاطره هايي براش زنده شد .

گوشه گوشه اون مسير براش خاطره بود. به کارگاه اول رسيد . طنابچه اي که خودش سال ها پيش اونجا گذاشته بود هنوز اونجا بود. هر چند رنگ و رو رفته ولي هنوز بود .

طول دوم مسير يه کم سخت تر مي شد . نزديک کارگاه دوم يه جا دلش مي خواست به دوستش بگه طناب رو فيکس کنه که وزنش بيفته رو طناب و راحت تر بره بالا .

ولي به اين وسوسه فايق اومد . درسته که سخت بود ولي بايد خودش مي رفت .  يه گيره معکوس . پاهاش را بالاتر آورد.

يه گيره مورب . پاش رو انداخت بالا و رسيد به کارگاه دوم .

دوستش مي گفت : بابا تو که خيلي راحت صعود مي کني بعد مي گي آماده نيستم .

فقط خنديد و سعي کرد آروم نفس بکشه . قشنگ فشاري که بهش اومده  بود را حس مي کرد و اينکه چقدر عضلاتش درد گرفته .

بقيه مسير رو بايد از زير کلاهک و با رکاب صعود مي کرد .

10  تا ميخ با فاصله 1 متر  از هم  از زير کلاهک .

بارها و بارها اين مسير را صعود کرده بود . حتي بدون رکاب و در حاليکه اونجا حسابي يخ زده بود و بايد با تبر يخ قنديل هاي يخي زير کلاهک  را مي شکست .  يادش به خير چه هوايي بود .

يه کم دو دل بود .

آيا مي تونه .

آره حتما مي تونه .

ميخ ها حسابي لق بودند و بايد با چکش محکمشون مي کرد .

از دو تا ميخ که رد شد . احساس خوبي بهش دست داد . احساس خواستن و توانستن . ديد که مي تونه هنوز با ظرافت و نرمي صعود کنه و همه چيز رو درست داره رعايت مي کنه .

ميخ به ميخ به سمت چپ رفت . سرعتش هم چندان بد نبود و هيچ جا بيخود معطل نمي کرد .

اول با چکش مي کوبيد روي ميخ .

بعد کارابين مي انداخت به ميخ . بعد طنابش . بعد رکاب و بعد روش مي ايستاد.

انگار باز رفته توي همون پيله اي که هميشه موقع صعود بدورش تشکيل مي شد.

هميشه اون وقت ها که از ديواره ها صعود مي کرد حس مي کرد دورش يه پيله شکل مي گيره به مساحت يک دست باز در دور تا دورش . انگار اون پيله ذهني اونو از همه چيز محافظت مي کنه . از سقوط از ارتفاع از ريزش .

انگار توي اون پيله محيط اطرافش نمي تونست هيچ ضريه اي به اون بزنه و حالا باز اون احساس خوش آيند تشکيل پيله بدور خودش را حس مي کرد .

به آخرين ميخ رسيد . بايد سه چهار تا گيره مي گرفت تا برسه به بالاي مسير .

اون بالا سه چهار متر بالاتر آخرين کارگاه مسير منتظرش بود .

همون رولي که خودش با نه سال پيش اونجا کوبيده بود . و همون تکه طناب و همون ميخ .

همه همون جور اونجا بودند. انگار سال ها منتظر بودند تا اون باز بياد اونجا .

احساس آدمي را داشت که از يک مسافرت طولاني باز به خونه خودش برگشته . رسيد به کارگاه و نشست .

به دوستش گفت بيا بالا . و تا رسيدن دوستش به بالا انگار توي دنيايي بود که نمي دونست چيه . ولي براش بسيار لذت بخش بود .

دوستش رسيد . حالا بايد مسير را فرود مي رفتند تا پايين .

فرود را دوست داشت . ميون زمين و آسمون معلق بودن براش لذت بخش بود . توي فضا سر مي خوري و مي آيي پايين . مدام و بي وقفه و بدون هيچ ضربه ناگهاني .

 اول اون فرود اومد و بعد دوستش . و بعد باز يه فرود ديگه و بازي تموم شده بود.

ديواره مثل صبح بود . خاکستري و ساکت . انگار نه انگار کسي ازش بالا رفته باشه .

اون عاشق اين حالت تغيير نا پذير ديواره ها بود . هيچ وقت اثري از عبور بر رخ شون باقي نمي مونه و هميشه خودشون هستن و خودشون .

 

وسايل را جمع کردن و برگشتند . خوشحال بود وقتي داشت از کنار رودخونه بر مي گشت  با خودش گفت شايد هفته ديگه باز هم برم يه مسير ديگه .

 

دوشنبه  سوم  تير

 

  طبيعت قوي و بيرحمه . با همه زييائي هاش بسيار بيرحمه و سخت گير . کافيه که نتوني خودتو در برابرش محافظت کني .....

 

رفته بوديم راهپيمايي مسير  زنجان به ماسوله . براي همه ما  بار اول بود . بعد از دو روز راه رفتن توي جنگل رسيديم به يک روستا . که خالي خالي خالي بود .

خالي تر از يک کشتي که وسط اقيانوس همه سرنشيناش بعلت بيماري از بين رفتن .

هيچ آدمي که سهله حتي يک سگ هم نبود .

خونه ها خالي حياط ها حالي همه جا از حضور و شور انساني خالي بود .

انگار همه اهل روستا با هم کوچ کردن و رفتن  ....

رفتيم به روستاي بعدي اونجا به جاده نزديک بود و آباد .

پرسيدم  چرا اون بالا کسي نبود .

يکي به من با تعجب نگاه کرد و گفت : اون بالا بمونيم که باز زلزله بياد و تا يک هفته کسي نياد کمک ......

از وقتي زلزله اومده مردم اکثر دهات دور از جاده  اومدن پايين تر و نزديک جاده ها  خونه ساختن . آخه اون سال توي بعضي از روستا ها تا چند روز از نيروي کمکي خبري نبود .

............

...........

طبيعت گاهي هم بيرحمه نه ؟

 

 

 يک شنبه  دوم تير 1381

 

   در نوشته زير به هيچ رو قصد توهين به  اعتقادات يا خواسته ها يا منش افراد را ندارم .  افرادي که توصيف مي شوند دقيقا همان است که در عالم واقع ديده ام بي هيچ ذره اي کم يا زياد  

بي شک در هر مکاني و افراد نقش هايي مي پذيرند که توصيف آن به معني نفي نکات مثبت آن ها يا نفس سيره آنها نيست . و اگر رفتاري از آنان سر زد که پسنديده نبود . نبايد آن نا خوبي را به تمام رفتار هاي آنان تعميم داد .


 

  اون سال تنها مي خواستم برم علم کوه . وسايلم هم خيلي زياد بود . دو تا کيسه بار بزرگ . بيخودي و با وجود اينکه مي دونستم ممکنه هيچ صعودي هم انجام ندم کلي ابزار فني و وسيله صعود يخچال با خودم برده بودم .

زمان رفتنم رو هم وقتي انتخاب کرده بودم  که وسط هفته باشه و زياد شلوغ نباشه. عصر بود که رسيدم رودبارک  . اول رفتم پيش عين اله و باهاش چک کردم که فردا بياد براي بردن بارهاي من و بعد رفتم قرار گاه رودبارک .

بر خلاف انتظارم قرار گاه شلوغ بود . تعداد زياد اونجا بودن که معلوم بود مال گروه کوهنوردي يکي از نهاد ها يا سازمان ها هستند و مي خواستند فردا برن بالا .

به خاطر کشيده شدن جاده  تا قسمتي از راه معمولا نفرات   صبح با يک  وانت نيسان تا آخر جاده خاکي به بالا مي روند و بعد مسير پياده روي شروع مي شه  .

سميع از کارکنان پناهگاه که با من آشناست گفت مي خواهي با سرپرست اين تيم صحبت کنم تو هم با اونا بري بالا . اينجوري ديگه پول يک ماشين کامل رو نمي دي .

گفتم باشه . اما سرپرست اونا با کمي بد اخلاقي نگاهي به من کرد که گوشي واکمن به دور گردنم بود و گفت نخير . ما براي اين برنامه از بودجه سازمان استفاده مي کنيم ايشون نمي تونن بيان .

يه کم ته دلم ناراحت شدم . نه از دست اون از دست خودم . که چرا به خاطر سه چهار هزار تومن خودمو سبک کردم .

گفتم سميع بي خيال . زنگ بزن  يه ماشين براي من بياد .

تيم اونا صبح خيلي خيلي زود با سر و صداي زياد راه افتاد . اصلا دلم نمي خواست توي مسير هم پا اونا باشم .

نه اينکه ازشون بدم اومده باشه بلکه احساس مي کردم گروه خوني من به اونا نمي خوره !!

خوشبختانه ماشيني که قرار بود منو ببره دير اومد و خيالم راحت بود که با  اونا حسابي فاصله دارم .

وقتي رسيديم به  گوسفند سراي برير که عين اله اونجا منتظر بود . ديدم که يک نفر از اون تيم با دو تا کوله اونجا ايستاده و داره با عين اله جر و بحث مي کنه که بايد اين کوله ها را بار قاطر کنه .

عين اله هم مي گفت : اگر اونا قاطر مي خواهند ديشب بايد مي گفتند . اون وقت يه قاطر ديگه مي آورد م. و باري که قراره ببره بالا زياده و نمي شه اون کوله ها را هم بار بزنه .

وقتي من از ماشين پياده شدم و جر و بحث اونا رو ديدم به عين اله گفتم . ببين اگه مي شه يه کاري بکن اين هم که نمي تونه با دوتا کوله بره بالا . به اون آقا هم گفتم : خب راست مي گه . شما هم بايد پول يک مسير کامل را بهش بدي  داره باري که براي دو تا قاطره رو رو يکي مي زنه .

اون آقا هم گفت باشه و رفت که به تيمشون ملحق بشه که بر خلاف انتظار من زياد هم جلو نبودند .

با عين اله توي گوسفند سرا نشستم و صبحانه خورديم . حسابي از دست سرپرست اون تيم عصباني بود و مي گفت : انگار من سربازشم . همچين دستور داد اين کوله را باز بزن و رفت که ........

من هم بار نمي زدم چون تو گفتي قبول کردم .

عين اله عصباني بود . و تا بخش زيادي از راه را غر غر مي زد و مي ناليد از برخورد بد بقيه . به اون تيم رسيديم و ازشون جلو زديم و خيلي زود تر رسيديم به پناهگاه سر چال . اونا مي خواستند در سر چال بمونند و من مي خواستم به علم چال برم .

کوله اونا رو را در سر چال گذاشتيم و به راه ادامه داديم . در علم چال پول عين اله را دادم گفتم کي برگرده دنبالم و اون برگشت .

يک هفته بالا بودم . و تفريبا کسي بالا نيومد . اون تيم هم به علم چال نيومد . آخر هفته وقتي عين اله براي برگردوندن بارها اومد بالا از اون تيم پرسيدم .

سر درد دلش باز شد و گفت : به من فقط دو هزار تومن دادند که اون هم نگرفتم  مي گفتند اصل بار مال اون جوونه بود و دو تا کوله که چيزي نبود . و حسابي ناراحت بود .

برام خيلي جالب بود . به خصوص وقتي گزارش برنامه اون تيم را در دفتر يادبود پناهگاه خواندم و جمله اولش که همه را توصيه کرده بودند به تقوا و رعايت عدل.

آدم هايي که از نظرشون اگر من با دادن کرايه سوار ماشينشون مي شدم براشون محل اشکال داشت خيلي راحت حق يک نفر آدم زحمتکش را خوردن و بعد ما و همه ديگر آدم ها را  توصيه مي کردن به تقوا .

حرف بر سر چهار هزار تومن کرايه عين اله يا اجازه دادن و سوار ماشين کرايه اونا شدن نيست . حرف بر سر اينه  که شخصي که خودشو پيرو مکتبي مي دونه که حتي در اون يک دانه ارزن هم حساب و کتاب داره چه جوري خودش از اين امر غافله و رعايت را فقط براي ديگران مي دونه .

بحث بر سر اينه .....

هر چند من بحثي ندارم و هر کي هر جور که مي خواد زندگي مي کنه . ولي گاهي شعار ها بد جوري نه تنها  گوش آزار بلکه دل آزار مي شن .

 

 همين

 

 

 

تماس


در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم.

اين روز نوشت ها قبلا در سايت blogger  و در قالب وب لاگ هاي فارسي نوشته مي شد.

اما به دلايلي بهتر ديدم  در محيطي فارغ از آن همه هياهو بسيار بر سر هيچ در خلوتي خود خواسته به نوشتن ادامه بدهم .

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .


نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره ارامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.