پنج شنبه 30 خرداد 1380

 

مي گن آب هر جا که باشه آباداني مي آره و معجزه مي کنه  معني اين حرف را من در کوير فهميدم داشتيم مي رفتيم گرمه .

جايي در دل کوير چشم انداز جلوي ما بسيار عجيب بود . تپه هاي شني و افقي که انگار اون دور دستها به آسمون چسبيده و نمي شد اونا رو از هم تفکيک کرد.

با خودم مي گفتم اين آبادي که مي گن چه جور جايي مي تونه باشه .

اصلا توي اين شنزار آدم چه جوري مي تونه زندگي کنه .

 

از پشت تپه ها کم کم چند تا درخت نخل معلوم شدند و بعد کم کم دور نماي ساختمون ها شکل گرفت  و واضح شد.

اولش نفهميدم  به خاطر خشکيي بود که توي اون چند وقته ديده بودم اونجا اونقدر سبز بود يا براستي اون سرسبزي حقيقت داشت .

اونجا از دل کوير از يک چشمه آب بيرون مي زد و اون آب آباداني و سبزي بود.دور تا دور ده پر  بود از شنزار ولي محدوده داخلي اون پر بود از نخل و زمين هايي که توش محصولاتي کاشته شده بود .

چند روزي اونجا بوديم . برام جالب بود که فهميدم نخل در کوير يعني همه چيز.

از همه چيز اون استفاده مي شه  . و هر بخش اون به کاري مي آد . جوري از اين درخت  صحبت مي کنن که انگار زنده است و وجود داره . که همينطور هم هست .

يه روز رفتم تا آخر ده تا جايي که باز  کوير شروع مي شد.

جايي که ايستاده بودم سبز بود و زير سايه درختا

و فقط يک قدم جلوتر کوير با همه رازها و خشکيش شروع مي شد .

فقط يک قدم اونور تر همه چيز خشک بود و تفتيده و داغ و يک قدم اينور تر آب بود و سبزي و خنکي و سايه .

اونجا مرز  پويايي و ايستايي بود

مرزمرگ و زندگي

توي عمرم هيچوقت فرق زندگي و مرگ را اونجوري حس نکرده بودم .

هر چند در دل کوير توي اون اواج مبهمي که توي اون دور دست ها بود توي اون غبار که پشت آدم رو مي لرزوند باز مي دونستم جايي آب وجود داره و انگار اين زندگيه که از دل مرگ متولد مي شه .

و شايد اونجا بود که فهميدم مرگ و زندگي دو روي يک سکه هستند .

...........

......

دوشنبه 27 خرداد 1380

 

  حسابي خسته شده بودم .   از صبح تا اون موقع علاوه بر يخچال زير ديواره هشت طول مسير را سر طناب اومده بودم. سخت ترين مسيري بود که تا اون روز صعود کرده بودم و حالا فقط کمتر از 100متر تا آخر کار فاصله داشتيم .

ادامه مسير چندان بنظر مشکل نمي اومد .

با خودم گفتم : بهش بگو اين طول رو اون سر طناب بره . زياد سخت نيست . تو هم يه کم  استراحت مي کني .

بهش گفتم : اين قسمت را تو سر طناب برو .من خسته شدم از صبح فقط من دارم جلو مي رم .

غر غري کرد و اول گفت : نه

گفتم چرا ؟

گفت : مسير سخته .

گفتم :از اونايي که تا حالا اومديم بالا آسون تره . مي توني . آفرين .

 گفت :باشه و شروع کرد به حرکت و مدام غر مي زد .که مسير سخته که نمي تونه بره بالا .

مي دونستم اگه 30 متر بره بالا مي رسه به يه جاي خوب .

هوا تا چند دقيقه ديگه تاريک مي شد و بايد عجله مي کرد .

ديدم از مسير منحرف شد و رفت زير يه کلاهک و شروع کرد به کارگاه زدن و بعد طناب را جمع کرد و گفت بيا .

وقتي بهش رسيدم ديدم تا آخر قسمتي که بايد بره صعود نکرده . بيست متر رفته بود و هنوز ده متر مونده بود .

گفت همين جا شب رو بمونيم .

گفتم : اينجا.

اون هم معلق تا صبح . حالت خوبه .بيا اين تکه آخر را من مي رم .

گفت : شايد ريزشي باشه . تاريک شده .

گفتم بيا فرود بريم کارگاه پايين .

منظورم اين بود که چهل متر برگرديم پايين . اونجا لااقل يه لبه بود که مي تونستيم پاهامون رو روش بگذاريم . نه مثل اينجا که بايد با طناب براي خودمون يه چيزي مثل ننو درست مي کريم و تا صبح معلق مي مونديم .

گفت : نه . همين جا بمونيم .

قبول کردم . مي دونم بسيار خسته بود . سختي مسير از اندازه هاي او بسيار فراتر بود .

و تا صبح همش مي گفت : اگه تو نبودي من نمي تونستم اينجا را بيام .

و من مي گفتم : چي مي گي ما هر دو اومديم .

با هم

هم طناب

فردا صبح بقيه مسير را صعود کردم و رسيديم بالاي ديواره.

اون بالا بيشتر خوشحال  بودم که اون سالمه و بر خواهد گشت پيش بچه هاش .

 

اما چند سال بعد همون آدم وقتي با من مشکل پيدا کرد  همه جا گفت :

اينقدر خسته بود و بي جون که مي گفت برگرديم پاي ديواره!!!!!!

 

نمي دونم چي بگم . فقط مي دونم هر آدمي رو فقط بايد در شرايط خودش شناخت . شرايط شناخت اون شخص وسط ديواره نبود . اونجا به من احتياج داشت که با من خوب بود .

اما اين پايين توي اين شهر غبار گرفته خوب نشون داد که چقدر روحش پره از زنگار و تمام اون حرف ها و تعريف هايش فقط بخاطر بهره بردن از من بود .

آدم بزرگا اينجورين ديگه ......

 

 57: 7   صبح

 

يکشنبه 26 خرداد 1380

 

 يک بار گفته بودم داور بودن را دوست ندارم . ولي هميشه آدم نمي تونه از کاري که دوست نداره فرار کنه .

روز جمعه دومين دوره مسابقات يخنوردي برگزار شد و من هم سر داور مسابقه بودم .

واقعا قضاوت کار سختيه . واقعا .

بايد لگام بزني روي همه احساسات و دوستي ها و يا مهرباني ها.

بايد به پسر 16 ساله اي که از کرمان راه را کوبيده تا بياد تو مسابقه و همون حرکت اول از محدوده خارج شده بگي بيا پايين .

 

بايد به نزديک ترين دوستت . کسي که بارها و بارها طناب زندگيتونو به هم گره زدين به چشم يک بيگانه نکاه کني و به محض خطاي نا خواسته اش بگي بيا پايين .

و بايد آرام و منطقي جوا اون همه اعتراض را بدي تا بفهمه که تو فقط مقررات را اجرا کردي .

و همه از دست تو دلگير مي شن . چه غريبه که فکر مي کنه چون غريبه بود تا اين حد به او سخت گرفتي . چه آشنا که فکر مي کنه بخاطر اينکه مبادا متهم به دوست بازي بشي با او هم سخت گرفتي .

و آخر کار خودت مي موني و خودت و  روحت که آرومه که مي دونه نا حق کار نکردي و جسمت که سخت فرسوده شده .

و مي شيني به تماشاي لبخند  برنده ها و گاه بايد خودت را به نديدن بزني تا صاحب اشکي که از پشت عينک توي چشمي حلقه زده بيشتر غمگين نشه.

و تنها بر مي گردي پايين و مي خواهي چند قدمي دور باشي از هياهوي مبهم مسابقه دهندگان و تماشاچيان و با خودت قرار مي گذاري ديگه تو هيچ   مسابقه  اي داور نباشي .

 

 

چهار شنبه   22  خرداد  1380

 

 لذتي دارد با کسي که  نمي شناسييش و بنا به تصادف بايد چند روزي در يک کلاس با هم باشيد هم طناب باشي و زندگي کني .

آدم هايي که فقط شايد نامي از يکديگر شنيده اند و حالا همه در کنار هم بسان يک تن واحد در تلاشند تا با آن بالا برسند.

جايي که آخرين جرعه آب به هم تعارف مي شود.

جايي که آحرين کمپوت ده بار دست به دست مي شود و آخرين بيسکويت به 20 تکه تقسيم مي شود و همه سير مي شوند و راضي

و دوستت دل نگران توست و تو دل نگران او که مبادا بيفتد و مبادا که بيفتي که طناب شما دو تن را بسان يک تن به هم گره زده و آخرين گام ها را مي ايستي که به تو برسد و مي ايستد که به او برسي و گاه صرف نظر مي کنيد از چند گام و چند متر آخر که خطر دارد که مبادا فرو بريزد.

که يادتان بماند آن بالا آن قله فقط سنگ است و همه جا سنگ است و آن چيزي که آن سنگ و آن قله را با همه چيز دنيا متفاوت مي کند رنگ و نقش خاطره آن است . چه آن بالاي بالا باشي و چه ده متر پايين تر .

و لذت برگشتن سرمست از سلامت دوستت و خودت و همه و تکيه دادن بر سنگي و نگاه به مسير صعود که تنها رد پا و جاي ضربه تبر يخ بر آن  نقش بسته .

نقشي که فردا روز ديگر نيست و خاطره مي شود براي تو و او و همه آنان که با هم بوديد .

تا روزها و ماه ها و سال ها بگذرد تا شايد ديگر روز باز به هم برسيد و ياد آور شويد آن شب و خوابيدن در اطاق برقي را .

و  هزار هزار ستاره را .

هزار هزار خاطره را

.....

 

تماس


در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي بيشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم.

 

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي ارامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام . نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره ارامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.