● دهنش خشک خشک خشک شده بود . انگار هيچ وقت هيچ بذاقي توي دهانش نبود
حسابي نفس نفس مي زد.
روي يه گيره خوب ايستاد. با نگاه از دوستش که سي متر بالاتر توي کارگاه
متتظرش بود خواست که طنابشو فيکس کنه تا بتونه استراحت کنه .
باورش نمي شد اين فدر بهش فشار بياد و خسته بشه .
توي دستاش لرزه عجيبي حس مي کرد .
مسير براش آشنا بود . خيلي آشنا
مي تونست چشم هاشو ببنده و تمام گيره هاي مسير را مجسم کنه و حتي اينکه
هر کدوم رو چه جوري بگيره ولي بدنش و عضلاتش توان اين کار را نداشتند.
باورش نمي شد اين همه ضعيف شده باشه . هر چند کم نبود سه سال دوري از
تمرين و صعود .
سه سال بيماري ....
ياد اون وقت ها افتاد که همين مسير را بي ترس از سقوط خودش سرطناب مي رفت
بالا .
بدون هيچ کمک و طناب فقط براش يه وسيله ايمني بود .
ولي آلان اگر دوستش فقط يه کم طناب را شل کنه اون نمي تونه خودشو روي
مسير نگه داره .
چقدر ضعيف شده بود ......
يادش افتاد اون دوستش که اون بالاست رو خودش چند سال پيش آورده بود به
اين مسير و بهش ياد داده بود که چه جوري و از کجا صعود کنه .
ولي آلان انگار جاشون عوض شده بود .
ولي صميميتشون هنوز نه .
دوستش از بالا با لخند پرسيد :
چطوري ؟
جواب داد :
بد نيستم . آماده باش دارم مي آم .
سعي مي کرد آروم صعود کنه و گيره ها را با دقت بگيره . عضلاتش تير مي
کشيد ولي نمي خواست تسليم بشه .
باز بالا تر
بالاتر
و گيره هاي بعدي .
کم کم حرکاتش روان تر شد. انگار هنوز ته مايه صعود توي وجودش بود .
کارابين را باز مي کرد و مي رفت بالا .
تا برسه به تاقچه دوم . و بالاخره رسيد .
دوستش طنابشو محکم کرد و با لبخند گفت :
يادته
گفت آره
يادمه
همين جا بود ......
نسشت روي طاقچه و دور و برشو نگاه کرد. اون پايين ها رود خانه گل آلود
بود . معلوم بود که يه جايي داره بارون مي آد.
يادش اومد دلش تنگ شده بود براي اين جا.
خيلي ...
و آلان باز اون جا بود .
بعد از سه سال بيماري باز اونجا بود .
دوستش خوب فهميده بود که در چه حاليه و هم ساکت بود .
هر دو ساکت بودن و داشتند
به خورشيد
به آسمان و کوه ها نگاه مي کردند
و همه چيز خوب بود
از اينکه باز اونجا بود غرق شادي شد و گفت :
هفته ديگه باز مي آم اينجا .
و همه چيز خوب بود .
.........
...........
همين
........................................................................................
........................................................................................
کاش مي شد دل کند از اين هياهو از اين دل خوش کنک هاي شهر و رفت رفت تا
آن جا که اسمان آبيست .
به آن جا که از همه جا زيباتر است آن جا که تو هستي و سکوت و آسمان
تا کي بايد فقط را از قاب شيشه اي ديد و تا کي با ديدن تصويري دلت بايد
بلرزد براي آن همه آرامش و خاطره .
تا کي در آرزوي حس مجدد آن شور بي پايان باشي
و تا کي بايد فقط به ياد بياوري آن آرامش را
آنه همه شور و تلاش و آن پايان
پايان که نه آن آغاز دوباره را
صداي نرمه هاي باران بر روي خاک
دره هاي مه گرفته و چشم انداز دريا در آن دور دست ها
و آن قله بلند که تو را مي خواند
با يخچال هاي سپيدش
با ديواره هاي بلندش
تا کي در ذهن مجسمش کني و ارزوي ديدارش را داشته باشي
کي دوباره به آن آخرين سربالائي تا قبل از پديدار شدن چهره زيبايش
مي رسم .
........................................................................................
Thursday, May 09, 2002
●
مي شود که پاورچين پاورچين از شکاف زندگي بيرون خزيد
مي شود به سبکي خواب سحر به کوچه زد
مي شود به نرمي نسيم سحر و دلنشيني صبح از فراز بام هاي خواب زده رد شد
مثل ناله خروس سحري از کوچه پس کوچه ها گذشته گذشت
مي توان سحر به کوه زد
همراه با قنديل هاي درشت ستاره
آرام و بي صدا
کوه بغض تنهايي و دلت دريا
و زمان جاري شدن در سينه کوه
مثل رود کوچکي که کوه ها زمستان سرد و يخ زده آنرا آرام گريسته اند
تا تو تن بسپاري به رودخانه خروشان زندگي که مي آيد
و سپس جاري شده در بستر زمان که گاه سنگلاخ است و گاه شيبي نرم
نوبتي پريدن از بلنداي آبشار و ديگر وقت گرديدن در گردابه اي و انتظار
خروج
گاهي دويدن و گاهي ترنم و رقصي با سبزه ها
براي ماهي کوچک و سرخ دل خودت
نوبتي بوسه دادن بر لب آهويي تشنه و فرو رفتن در حلقوم غريبي مست
که همه غم هاي عالم را به زير لب زمزمه مي کند
و باز هم جاري شدن و اين همه در گذر زمان
با عشق به آرامش با عشق به رسيدن با عشق به آرامش رسيدن
به آرامش آبي درياها
عباس جعفري
........................................................................................
........................................................................................
Wednesday, May 01, 2002
● سرم درد مي کنه تا حالا چنين سردردي را تجربه نکرده بودم و نمي دونستم
چه درد وحشتناکي داره انگار توي مويرگ هاي مغزم سرب مذاب ريختن . ولي
عجيبه که اين درد برام آشنا است .
عجيبه . مگه درد هم مي تونه آشنا باشه . اين فقط غمه که آشناي انسانه ولي
درد ....
يکبار ديگر هم چنين دردي را تحمل کرده بودم ولي نه در سرم بلکه در پاها .
دردي دحشتناک . عين سرب مذابي در رگ ها
.........
..........
زمستون سال 67
روز سوم بود که در پناه گاه دوم جبهه شمالي دماوند زندوني شده بوديم .
هواي بيرون بقدري بد بود که از پناه گاه نمي شد بريم بيرون . از روز اول
برنامه يعني از 10 روز پيش مدام بارش برف داشتيم و هواي خراب . به گفته
راديو تو اين ده روز مدارس تهران 4 روز تعطيل بودند .
از وزش باد يه کم بيرون کم شده بود و ابرها کنار رفته بودند . با توجه به
روزهاي تلف شده و مهلتي که براي خودمون در نظر گرفته بوديم چاره اي جز
برگشت نداشتيم .
شب قبل دما سنج ما تا 45 درجه زير صفر را نشون مي داد ديگه کار نمي کرد .
کپسول هاي گازمون هم تموم شده بود و چراغ بنزيني هم کار نمي کرد .چاره اي
نبود بايد بر مي گشتيم .
توي طوفاني که نسبت به روز هاي قبل خيلي کمتر بود با کوله هايي سنگين شروع
کرديم به بازگشت . من پاهام از صبح حسابي از سرما بيحس بود . بي حوصله هم
بودم و کفش هامو خوب گرم نکرده بودم .
اون سال ها از اين کفش هاي جديد پلاستيکي خبري نبود . يه کفشهاي سنگين
چرمي بود که بهش مي گفتيم کفشهاي فدراسيوني و از چرم بود و يخ مي زد و
مثل سنگ سفت و سرد مي شد .
بوران حسابي تو چشمامون مي کوبيد و بايد بسرعت مي اومديم پايين .
احساس کردم پاهام دارن سرد مي شن ولي توجهي نکردم . از پناهگاه دوم تا ده
ناندل توي اون اون توفان و برف يکسره اومديم پايين . به دست پايين که
رسيديم بارش ديگه متوقف شده بود . ولي برف کوبي سنگيني جلومون بود . هر
طور بود توي تاريکي شب رسيديم به ناندل . من پاهام شده بود عين سنگ و
اصلا حسي نداشت .
بيحسي شو گذاشته بودم رو حساب خستگي . چون درد نمي کرد. وقتي رسيديم خونه
عمو رجب پير مرد مهربون ناندلي که هميشه پذيراي ماست .
وقتي کفشا و جوراب ها مو مو در آوردم . از ترس فرياد فرياد زدم .
ده تا انگشت هاي پام يخ زده بود . کبود و يخ زده ....
روشون بلور هاي يخ وجود داشت و متورم شده بودن .
سرما زدگي ؟؟؟؟
عمو رجب گفت بشين و بيا چايي بخور . منو بردن بغل بخاري . دوستام بشدت
نگران بودن . وضع پاهام خيلي بد جور بود . تصميم گرفتن با يک ماشين شبونه
منو به تهران برسونن که عمو رجب گفت بعلت برف جاده سه روزه که بسته است .
پا هام کم کم دردشون شروع شده بود . تا وقتي که توي برف بوديم درد نداشتن
ولي بعلت گرما کم کم درد داشت شروع مي شد و چه دردي ...
انگار داشتند توي انگشتاي پام ميخ داغ فرو مي کردند . دردي بود از اعماق
. از ريز ترين مويرگ شروع مي شد .انگار داشتند از داخل بدنم را با چاقو
خراش مي دادند و سوراخ مي کرند
چه دردي بود . مثل موج هاي پي در پي شروع مي شد و آروم نمي گرفت . انگار
رگ هام داشتند تحت فشار متورم مي شدند و پاره مي شدند ...
خداي من چه دردي بود.
عمو رجب يه کيسه دواي محلي آورد و با آب قاطي کرد و اون شب تا صبح پاي
منو با اون ماساژ داد . دقيقا از ساعت 10 شب تا 6 صبح .
من که دو سه بار از شدت درد بيهوش شدم و باز بهوش آمدم ...
و اون با لبخند مي گفت : آروم باش درست مي شه . و چدر صبور بود . تا صبح
نخوابيد و نگران من بود .
صبح بالاخره پاهامو پيچيد توي نمد و گفت ديدي خوب شد.
درد پاهام خيلي کم شده بود . اون دارو نمي دوم چي بود ولي هر چي بود باعث
شد درد پاهام نه تنها کم بشه بلکه بافت هاي اسيب ديده هم بيشتر از اوني
که نابود شده بودن از بين نرن .
روز بعد چون باز راه بسته بود منو سوار بر قاطر تا پايين جاده آوردن و از
اونجا به تهران آمديم .
دکتري که در تهران پاهامو ديد مي گفت : خيلي خوش شانسي . مثل آدمي هستي
که گلوله خورده و جا گلوله هست ولي از خون ريزي خبري نيست .
اگر اون دوا را روي پاهات نگذاشته بودن بايد کم کم 8 تا از انگشت هاي پات
را قطع مي کردم !!!
.............
............
سرم هنوز درد مي کنه اما نوشتن اين چند خط باعث شد يه کمي درد را
فراموش کنم .
راستي بد نيست توي اين تعطيلات يه سر برم پيش عمو رجب . چند وقتيه که ازش
بيخبرم ....
همين
........................................................................................
● نمي دونم در باره مرگ در کوه چه فکري داشته باشم . آيا خوبه
آيا مي شه به کوهنوردي که در کوه مي ميره حسادت کرد .
مرگ جزئي از کوهنورديه . آرام و ساکت در هر برنامه اي همراه کوهنورده و
منتظر يک اشتباه .
براي کسي که به کوه مي ره مرگ يک واقعيته . شايد هم از مبارزه با اون لذت
مي بره . و وقتي به شهر برمي گرده حتي از مرور اون لحظات سخت و نفس گير و
زماني که فقط يک قدم تا آخر کار فاصله داشت احساس خوش آيندي هم بهش دست
بده .
از اين جنبه کوهنورد ها انسانهاي خود خواهي هستند . بازي اونا براي
نزديکانشون براي کساني که چشم براه برگشتشون هستند بسيار بسيار عذاب آوره
.
توي کوه انتخاب با خود آدمه . مي شه توي توفان به قله اي که در چند صد
متري هست رفت و فکر برگشت را نکرد .
مي شه از يک مسير ريزشي صعود کرد به اميد اينکه سنگ ها نخواهند ريخت . مي
شه از بهمن گذشت به اميد نريختن بهمن .
همه اين ها قسمت هايي از بازيه .
اما اون چشمان منتظر و اون قلبهاي شکننده اون پايين منتظرهستند و ما از
اون بالا از بالاي ابرها به فکر اون ها نيستيم .
اين سرمستي که اون بالا هست همه چيز را در ذهن آدم پاک مي کنه .
اما اون پائيني ها از زندگي ما سهمي دارند .....
يادش بخير کامران گفته بود مي خوام در حالي که فرياد مي زنم و از ديواره
پرت مي شم بميرم و همينجور هم شد . چشم در چشم من .
اما صورت برادرش را فراموش نمي کنم که وقتي ما برگشتيم پائين از من مي
پرسيد:
تو رو خدا بگيد که حالش چطوره ...... زنده است ؟ نه ....
و من ساکت بودم .
چهره شکسته پدر امير رضا را فراموش نمي کنم که وقتي دست خالي از جستجوي
پسرش بعد از يک هفته برگشتيم از ما مي پرسيد : خيلي درد کشيد؟
نمي دونم . ياد غدير مي افتم که مي گفت کاش توي کوه مي مردم و نه
اينجور توي بستر .
و نمي دونم کدام انتخاب و کدام راه بهتر است .
آيا آن ديگران معني اين همه تماميت خواهي ما را خواهند فهميد . آيا
پاسخي براي آن ها داريم ........
آيا ما غرور خود را پشت کلماتي زيبا پنهان نمي کنيم و همه اين حرف ها
توجيهي بيش نيست براي تمام خود خواهي ما .
يا شايد معني رهايي و سرمستي گاه و بي گاه آنقدر والا است که چشم ببنديم
بر تمام انتظار ها ...
..........
..........
...........
امروز يک هفته از گم شدن آقا جلال در دماوند مي گذرد.
مرد افسانه اي دماوند . کسي که با داشتن بيشتر از پنجاه سال در يک روز از
چهار جبهه دماوند بالا و پايين رفته بود . يکي از قديمي ترين هيمالايا
نوردان ايران .
دلم راضي نمي شود فکر بدي داشته باشم ولي يک هفته بيخبري و طوفان دماوند
و برف تازه و خبر تيم هاي جستجو از بهمن بي سابفه همه و همه چيزي را مي
سازد که دلم نمي خواهد کلامي در باره آن بگويم .
....................
................
آقا جلال برگرد هنوز راه هاي نرفته زيادي باقي مونده
برگرد..
● چند وقت پيش نوشته بودم که ترسو شده ام . موقع سنگنوردي اگه به همه چيز
هم مطمئن باشم باز مي ترسم و اين ترس لذت صعود را از من مي گيره .
عزيزي لطف کرد و از سر حوصله برام توضيح داد که علت چيست و از منظر
روانشناسي چرا اين اتفاق مي افته . و به من گفت که بايد اول اين عدم
اطمينان به خود را براي خودم حل کنم . تا نترسم .
راست مي گفت . وقتي به حرف هايش فکر کردم ديدم در چنان در روزمره گي هايم
غرق شدم و چنان بي اطمينان به دنيا که نا خود آگاه از هر چيزي فاصله مي
گيرم و از اطمينان کردن گريزانم .
ديروز به پيشنهاد يک نفر و بعد از مدتها رفتم براي تمرين . ديواره تمريني
مصنوعي سازمان آنها که در فضاي باز بود.
تمتم مدتي در راه بوديم سعي مي کردم احساس اطمينان و قوت قلب را در خودم
زنده کنم . به خودم مي گفتم دوباره و بعد از مدتها مي خواهي تمرين کني .
و لذت ببري . آرام باش و لذت ببر.
جاي ترس نيست . نگذار ترس احساس آرامشت را نابود کند.
رسيديم پاي ديواره . هنوز اضطراب داشتم . به جاي افکار مثبت مدام فکر
افتادن و عدم توانايي صعود در ذهنم غوغا مي کرد.
خودم خنده ام گرفته بود . به خودم گفتم چرا شدي مثل آدم هاي تازه کار .
نا سلامتي ....
که باز به ياد حرف آن عزيز افتادم . سعي کردم يکي از صعود هاي خوبم در
گذشته را بياد بياورم و فکر کنم آلان همون موقع است . اين کار اثر خودشو
گذاشت . آروم شدم . انگار ديگه انجا نبودم انگار رفته بودم به ديواره
روياهاي خودم .
گيره به گيره رفتم بالا و چقدر ذهنم آرام بود.
گيره آخر را گرفتم به حمايت چي گفتم تموم شد . و خودم را ول کردم توي
فضا.
چه احساس خوبي.
احساس معلق بودن . احساس سيال بودن و احساس اطمينان .
توي فضا تاب مي خوردم و انگار دارم پرواز مي کنم .
و اون آروم آروم منو برگردوند پايين .
و نترسيدن چقدر خوب بود
همين
● عين اله اسم پير مرد مهربوني است که در رودبارک زندگي مي کنه .
روزگار زندگي اون از چوب بري – سنگ شکني مي گذرد. عين اله قاطرچي هم هست
و بار کوهنوردان را با کمک پسرانش به دامنه هاي علم کوه و تخت سليمان مي
بره .
تقريبا تمام کوهنورداني که به علم کوه رفته اند اونو مي شناسند . همه در
باره اون مي گم آدم بد اخلاقي است و بقيه را اذيت مي کنه . همه سر مقدار
باري که اون بايد با قاطر به بالا ببره باهاش جر و بحث کردند و شايد بهش
غر زده اند.
بقول يک نفر سختي صعود يه طرف چونه زدن با عين اله يه طرف ديگه .
اما من با اين آدم پاک سرشت و مهربون هيچوقت مشکلي نداشتم . تا حدي که
گاهي بچه ها به شوخي من مي گفتند نکنه عين اله با تو فاميله تو چيزي نمي
گي .
عين اله هم مثل همه ما انسانه و عاشق کوه . شايد خيلي بيشتر از من . ( در
باره بقيه هم قضاوت نمي کنم .)
اون کساني که هميشه باهاش دعواشون مي شه شايد حق داشته باشند چون هيچوقت
حاضر نشدند پا به پاش بالا بيان و توي مسير باهاش حرف بزنند.
و نمي شناسندش
هيچوقت از قوري دود گرفته اش چايي نخوردن و هيچوقت اون براشون نگفته چقدر
به کوه علاقه داره .
صداي آوازش هم نشيندن که وقتي چشم هايش مي بنده چه جوري از ته دلش زمزمه
مي کنه .
عين اله هيچوقت از کسي چيزي به دل نمي گيره .
انتظاري هم از کسي نداره . هر چند دلش از برخورد بقيه خيلي خونه .
مي گه با آدم يه جوري حرف مي زنن که انگار قاطر چي بودن جرمه .
مگه نمي فهمن اگه من بارشون را بالا نبرم چه جوري مي خوان اون بالا 2
هفته بمونن .
من هم آدم هستم و کارم اينه . دزدي که نمي کنم .
عين اله منطق قشنگي داره مي گه
به کوه ها که نگاه کني چشم انداز هزار رنگ دارن مثل زندگي . گول
هيچکدومشون رو نبايد خورد و غافل شد ازراه جلو پا . حواست را خوب جمع
نکني مي افتي ته دره .لذت بردن از قشنگي ها را بزار وقتي نشستي و داري
چايي مي خوري .
بار ها شاهد بودم چه کساني سر دويست تومان اضافه بار با او دعوا کردند و
همان آدم ها سال بعد باز به در خانه او رفتند و او با لبخند هميشگيش گفته
:
باشه فردا صبح ساعت 4 مي آم .
به وقت قديم
و هيچوقت دير نکرده .
يه بار که تنها رفته بودم علم کوه زير آخرين سربالائي ميان سه چال ديدمش
که داره بر مي گرده
گفت :
پارسا صد تومن بده بندازم توي امامزاده سالم برگردي . ديشب خواب ديدم پرت
شدي . دل نگرانم امسال کوه زياد مي ريزه .
.........................
عين اله دل نگران همه کوه نوردها است . چه اونايي که اذيتش کردند چه
اونايي که باهاش خوبند .
نمي دونم چرا آلان اين قدر ياد اون افتادم . شايد دلم هواي ديدن يک آدم
صاف و ساده و بي شيله پيله را کرده.
عمو عين اله کجايي ؟
بيا يه چايي با هم بخوريم ..
........................................................................................
|