روز  خوبي بود و مثل همه روزهاي خوب ديگه داشت تموم مي شد . كم كم بايد به فكر برگشت مي بوديم و جمع كردن لوازم از روي مسير.

گفتم :‌من مي رم  لوازم را از روي مسير بر مي دارم از اونطرف فرود مي آم  پايين.

قرار شد يكي حمايتم بكنه تا من صعود كنم .

آبشار يخي  از بس كه ما از صبح ازش رفته بوديم بالا و پايين حسابي خورد شده بود.به اين نتيجه رسيده  بوديم  كه هفته ديگه بريم يه آبشار ديگه براي صعود پيدا كنيم . از آبشار سمت راست رفتم بالا . بايد از روي يك لبه تراورس مي كردمسمت  چپ تا به اون يكي كارگاه برسم . با طناب اون كارگاه خورمو حمايت كردم و پيچ يخ ها رو در بيارم .

جام خيلي راحت نبود . يعني با يه دست يه تبر رو كوبيده بودم توي يخ و وزنم روي اون بود. و با دست ديگه پيچ  يخ ها را باز مي  كردم .

يه منقار سنگي بود كه بايد طناب را مي انداختم دورش و از اون فرود مي رفتم پايين . طناب را انداختم دور منقار و داشتم طناب را به وسيله فرود مي انداختم كه يهو طنابي كه من متصل بود محكم كشيده پايين.

يه آن داشتم مي افتادم پايين....

 

موقع صعود يا وقتي آدم بالاي مسيره نفري حمايت چي از پايين هيچوقت نبايد طناب را بكشه .چون نفر بالا ممكنه پرت بشه .

داد زدم طناب رو چرا مي كشي . و نگاه كردم پايين .

 

اين شوك ناگهاني خيلي بده  آدم يهود داره كار خودش رو مي كنه كه يهو بي خبر كشيده مي شه و تعادلش رو از دست مي ده.

 

ديدم پاي دوستم توي برف فرو رفته و ليز خورده و طناب نا خود آگاه كشيده شده .گفتم : حواست كجاست ؟ و قضيه به خير گذشت .

 

همون موقع به ياد يه مسئله افتادم .

آدم ممكنه وقتي خودش  بدون طناب حتي از يك مسير بلند صعود كنه دغدغه سقوط را نداشته باشه ولي وقتي طناب به خودش مي بنده با وجود اينكه مي دونه اگه بيفته چيزيش نمي شه با ته دلش گاهي احساس غريبي داره .

- نكنه حمايت چي حواس نباشه .

نكنه سقوط كنم و اون نتونه منو نگه داره .

 

جالبه نه ؟

همين

 

دو شنبه  7 بهمن

 

 

 

قله  ليلا   - پاكستان

 

هميشه آسمان زيبايي هست ...

هميشه كوه بلندي هست....

هميشه يخچال هاي با شكوهي هستند .

جايي هستند  جايي همين دور و بر .

و  همه اين  سكوت و  آرامش در انتظار  است . شايد به فاصله اي نه چندان دور . يك روز  دو روز شايد هم يك هفته .

اما اين فاصله را فقط خواستن پر مي كند.

اينكه بخواهي بروي

اينكه حسابگر نباشي.

 اينكه قدم در راه بگذاري و بروي. بروي تا آن بالا تا انجا كه مي شود بالا رفت .

و بعد ....

 

حتما كوه ديگري آسمان ديگري  هم است كه تو را صدا كند. جايي كه دلت هوايش را بكند و با خود بگويي:

ببار  .... آسمان

ببار

 

همين

 

  شنبه  5 بهمن

 

 

 

 

گاهي آن بالا ها تنها مي شوي. خودت مي ماني و مسير.

خودت مي ماني و يك دهليز يخ زده كه هيچ تصوري از چند گام بالاترش نداري .

و بايد اطمينان كني به خودت و به يخ و از آن بالا بروي.

آنجا آرام مي گيري به اين فكر نمي كني اگر تبري در برود  اگر پايي بلغزد چه خواهد شد . فقط مي خواهي به آن بالا برسي و آن بالا وقتي به پايين نگاه مي كني گوشه ذهنت آرام مي گيرد.

 

آن بالا آن جا كه اگر تبرت در برود يا پايت بلغزد هيچ چيز فرق نمي كند دوست داري بنشيني و به پايين نگاه كني و آرزو كني كاش زمان هيچگاه جلو نمي رفت .

 

همين

 

 

 نام اين کوته نوشت ها از داستان جاوداني شاهزاده کوچولو به عاريت گرفته شده است .

اخترک B612  براي همه ما جزيره آرامشي است که زماني خودخواسته از آن کوچيده ايم تا به دنبال پاسخ زندگيمان بگرديم در صورتيکه پاسخ همواره در بــراير ديده گان ما قرار دارد چه در آن اخترک باشيم چه نباشيم .

اما براي ديدن آن بايد با چشم دل ديد .

کاري که از عهده آدم بزرگ ها بر نمي آيد.


در اينجا کوته نوشته هاي ادواري و پراکنده من جمع آوري خواهد شد

کوته نوشته هايي ييشتر با مضمون کــــوه و انـــسان و گاهـــي در باره روزمره گي هايم و آنچه مي بينم و آنچه که گاه نمي خواهم ببنم.

اين روز نوشت ها قبلا در سايت blogger  و در قالب وب لاگ هاي فارسي نوشته مي شد.

اما به دلايلي بهتر ديدم  در محيطي فارغ از آن همه هياهو بسيار بر سر هيچ در خلوتي خود خواسته به نوشتن ادامه بدهم .

نوشتن نوعي تمرين و ورزش ذهني برايم محسوب مي شود.

نوعي آرامش در هياهوي زندگي روزمره . نوعي تمرکز که سخت به آن دل بسته ام .

 


 


تماس