هميشه اولين ها هستند که راه را باز مي کنند.
اگر اولين ها نبودند چه مي شد...
يک داستان واقعي
ماکالو پنجمين کوه بلند دنيا است . به آن هيولاي سياه هم مي گويند. از
سال 1953 که اولين بار قله اورست صعود شد تا کنون بيش از 1500 نفر به
تارک اورست رسيده اند اما در همين بازه زماني تنها 140 نفر موفق به
صعود ماکالو شده اند.
آمار تلفات صعود کنندگان اين قله وحشتناک است. اين قله در رديف سومين
قللي قرار دارد که از فاتحان خود انتقام گرفته است .
بزرگترين کوهنوردان دنيا بارها در صعود اين قله نا کام مانده اند .
راينهولد مسنر کوهنورد افسانه اي و اولين فاتح تمام 14 قله بالاي هشت
هزار متر چهار بار در مصاف با اين قله شکست را پذيرا شد .
مارسل رودي جان خود را در راه صعود آن از دست داد .
اما امسال تيم کوهنوردي ايران موفق شد هفت نفر بعلاوه دو شرپا را به
قله برساند .
اين بيشترين تعداد صعود کننده همزمان به اين قله بود.
کاري که بسياري از تيم ها آرزوي آن را دارند.
و يک نفر از اين شير مردان بدون اکسيژن مصنوعي به قله رسيد . معني اين
حرف را کسي مي فهمد که در آن بالاها با تمام وجود نفس کشيده باشد ولي
نشاني از اکسيژن در هوا پيدا نمي کند .
جايي که برداشتن يک گام برابر است با هزار گام .
محمد اوراز با مدد به توان خود و با عشق اين کار بزرگ را انجام داد.
سرماي 35 درجه زير صفر باد منجمد وقطبي مسير يخ زده سنگي هيچکدام مانع
او نشد تا به آرزوي خودش دست پيدا نکند.
محمد تا آن بالا آن بالاتر از همه رفت آن بالا با همنوردان خود گريه
کرد و شاد بود.
اما ديگران نفهميدند.
اين اولين باري بود که چنين شاهکار بزرگي در تاريخ کوهنوردي ما انجام
مي شد. محمد اوراز اولين ايراني بود که چنين کرد.
و او سر مشقي خواهد بود براي تمام ما.
مي دانم هچکدام آنها به عشق سکوي افتخار و مطرح شدن به کوه نمي روند
ولي دلم مي گيرد که حتي در بين برترين هاي ورزش ايران نامي از آنها
برده نمي شود.
...........................
................
........................................................................................
Sunday, March 17, 2002
● يادمان غدير بود
يلدا خواهرش به ياد برادر با هم نوازي تار آوازي خواند که آتش بر
جانمان زد
صدايش همان بود که در بيستون شنيده بودم . آن سال آمده بود و شب دور
آتش
دف بود و تار و صداي آواز
وهر کسي چيزي مي گفت بعد عباس نوشته اي خواند . کاش آنرا از او مي گرفتم .
کامل براي خود نگاه مي داشتم ....
صدايي آمد
ريسماني پاره شد
کسي افتاد
صدايش را شنيديد
ريسمان عمر ديگري پاره شد
ديروز نوبت غدير بود
و امروز نوبت ما
روزي نوبت هر کدام ما فرا مي رسد ......
..........
...........
غدير تو فراموش مي شوي
همانگونه که محمد و مجيد و رضا نيز فراموش مي شوند
اين تقدير تمام ما است
تمام ما ساکنان اين خاک تيره .....
..............
...............
غدير ما در جدايي همراه بوديم
اين خواست تقدير بود که هرکدام ما
جدا و دور از هم
تنها از يالي بالا برويم که در انتهاي آن
قله آرزوهاي ما
ايستاده است.....
پر غرور يا ساکت و مغموم
...........
........
تو رفتي
فردا نيز نوبت ما است
تمام اين ايستادگاني اين خاک که هر کدام خود را به کارگاهي
به تکه طنابي
يا صخره اي آويزان کرده ايم.....
روزي بايد برويم....
........................................................................................
Thursday, March 14, 2002
● اولين باري که اصلاح نگهبان توچال را از پدرم شنيدم که مي گفت :
نگهبان توچال امسا ل دير بيرون آمده !
خيلي تعجب کردم و گفتم چي؟
اواخر ارديبهشت بود و هوا صاف صاف و تميز از اون معدود روزهايي بود که
تهران دود گرفته از شر کثيفي هوا راحت شده بود و آسمون از فرط آبي بودن
برق مي زد.
گفتم مگه توچال نگهبان داره؟
بابا خنديد و با دست به کوه اشاره کرد و به من گفت سمت چپ قله را نگاه
کن . بين دره فراخ لا و گردنه شاه نشين هر وقت که توي بهار برف ها آب
مي شه اون قسمت شبيه به يک آدمک بزرگ مي شه که سرشو بالا گرفته و داره
به قله نگاه مي کنه.
با دقت که نگاه کردم ديدم راست مگه.
بين خطوط برف و قسمتهاي خاکي مي شد چنين تنديسي را مجسم کرد.
بابا گفت : نگهبان توچال هميشه با آب شدن برف ها مي آد و اين اسم و
کوهنورداي قديمي به اون دادن.
سالها از اون روز مي گذرد و هميشه از اواخر فروردين من چشم به راه
اومدن نگهبان توچال مي شم .
اما ديروز که داشتم به کوه نگاه مي کردم ديدم نگهبان نوچاال هم داره
خودشو نشون مي ده.
امگار نه انگار که هنور آخر زمستونه .
رگه هاي کم رنگ برف روي کوه فقط نشاني از زمستان نه چندان پر برف را با
خود دارند.
اومدن زود هنگام نگهبان توچال يادم انداخت
خونه رو بايد گرد گيري کرد
آخه
مسافر داره با بهار مي آد
خيلي زودتر از اوني که فکر مي کردم
همين فردا
........................................................................................
Tuesday, March 12, 2002
● هر روز صبح که دارم مي آم سر کار وقتي اين ايستگاه هاي جديد مترو رو
مي بينم که با سنگ مرمر سفيد دارن نماشونو آماده مي کنم حرص مي خورم.
نمي دونم واقعا نمي دونم دو نسل بعد از ما در باره ما چه خواهند گفت .
سال 66 بود که شرکت مترو دست گذاشت روي معادن سنگ گرانيت رودبارک .
اون موقع ها رودبارک يک بهشت واقعي بود. نه چيزي که آلان هست . يک
دهکده کوهپايه اي با مناظر جادويي و منحصر بفرد. جنگل هاي بکر کوه هاي
تيغه اي و يخچالي و محيط وحش بي نظير.
جذابيت هاي بي نظير اون منطقه کم از آلپ هاي اروپا نداشت .
رودبارک يک مرواريد درخشان بود . زيبائي اون جنگلها – خروش رودخانه سرد
آب رود و اون مسير پا خورده کوهستاني که آدم را مي برد تا پاي ديواره
رويايي علم کوه اون جا تبديل به بهشت کرده بود.
وقتي شنيدم مترو مي خواد اونجا کار خونه سنگبري راه بياندازه باور نمي
کردم که اين اجازه را به اون بدن.
اين همه معدن سنگ در ايران . گيرم که مرغوبيتشون به اونجا نمي رسبد ولي
رودبارک ......
شرکت مترو چنان به آن منطقه هجوم آورد که انگار ميدان جنگه . بولدوزرها
– لود رها شروع کردن به تخريب جنگل . کندن کوه ها .
تو فضايي که اگه ساعتها راه مي رفتي صدايي جز صداي رودخانه و پرندگان
نبود مدام ديناميت منفجر مي کردن که راه بکشند.
کنار دوراهي کلجاران که فقط پاي يه عده کوهنورد بهش مي رسيد تعمير گاه
درست کردند و روغن ماشين آلات روي اون خاک همينجور ريخته شده بود.
وقتي سال 69 رفتم اونجا باورم نمي شد. انگار منطقه جنگي بود.
انگار صورت مادر طبيعت روچنگ زده بودن پاره پاره کرده بودند تا توش
جاده بکشن .
همه جا اثر تخريب بود.
اون جاده پا خورده – اون چشمه هاي کوچک هيچکدوم نبودن. هيچکدوم وجود
نداشتند. فقط سنگهاي بزرگ تکه تکه شده و برش خورده بودند که قرار بود
ايستگاه هاي مترو ما را تبديل به باشکوه ترين مترو دنيا بکنند.
زيباترين و بي بديل ترين منطقه ايران را چنان نابود کردند که انگار خاک
دشمنه .
و هيچکس پاسخگو نبود. روان محمد داوودي نايب رئيس فقيد فدراسيون شاد که
تا قبل از مرگش خيلي تلاش کرد تا جلوي اين کار گرفته بشه ولي نشد که
نشد.
و الان بعد از 14 سال خرابي ديدم که شرکت مترو اون کارگاه را تعطيل
کرده و لوازم را به بخش خصوصي واگذار کرده . انگار نه انگار.....
نمي دونم کساني که اون جا را با اون استدلال نابود کردند حد اقل به
خودشون به بچه هاي خودشون چي مي گن.
دست اونا رو مي گيرن و مي برن رودبارک و مي گن :
نگاه کنيد ما بوديم که اينجا را نابود کرديم .
يا وقتي توي ايستگاه هاي مترو مي ايستند يادي از اون شکوه نابود شده مي
کنند. اصلا براشون مهمه؟
معلوم نيست اون سنگها چي شدن . نمي دونم صادرشون کردن يا نه؟
در هر حال تو ايستگاه هاي جديد خبري از اونا نيست. اگه بود که سنگ مرمر
سفيد براي نماي ايستگاه هاي جديد نمي گذاشتند.
مگه اين چند تا ايستگاه مترو چقدر ارزش داشت که بفرض تزيين اونا با
گرانيت رودبارک ( کاري که کامل هم انجام هم نشده ) بخواهيم زيباترين
منطقه طبيعي ايران را نابود کنيم.
من هر وقت که با ماشين از اون جاده بالا مي رم چشم هامو مي بندم و دوست
ندارم دور و برمو ببينم . شهر نشيني و ساخت ساز بد جوري اونجا را تغيير
داده و ياد و خاطره اون جاده خاکي پاخور رو فقط بايد تو خاطره جستجو
کرد.
خاطراتي که هر بار کم رنگ تر مي شن و رنگ مي بازند.......
Sunday, March 10, 2002
● از کوير مي آمديم که دوستي پيشنهاد کرد به شاهرود برويم و ديداري
داشته باشم از بسطام و خرقان . گفت چرايش را خودتان خواهيد فهميد .وقتي
از شاهرود بيرون آمديم گفت اول به بسطام برويم . آرامگاه بايزيد . عارف
شوريده
دوستم مي گفت بايد براي شيخ حسن بوي بسطام را ببريم و من خسته تر از آن
بودم که بدانم چه مي گويد.
و بعد از آن نيمه شب بود که به خرقان رسيديم .
خسته بوديم و آرزومند استراحت . هر جا که باشد . آرامش درختان خرقان
براي ما که چندين روز در کوير بوديم بسيار سکر آور بود .
مرد سپيد پوش مهرباني به استقبالمان آمد با لبخند خسته نباشيدي گفت و
بدون سئوال ما را به گوشه اي براي استراحت و خواب راهنمايي کرد.
فقط مي گفت شرمنده که اين روزها بسيار شلوغ است و بضاعت ما کم .
چنان رفتار مي کرد که گويا ما صاحب خانه ايم و نه چند ميهمان سرزده.
فردا صبح با ديدن نان تازه و شيري که برايمان آورده بود و بعد از آن
مقداري گوشت و ميوه . از دوستم پرسيدم اينجا چه خبر است ؟
چيري نگفت فقط نوشته روي ديوار را به من نشان داد.
و گفت در اينجا هنوز بعد هزار سال سيره و روش ابوالحسن رعايت مي شود.
هر کس به اين سراي آمد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد . زيرا آنکس که
در نزد خداي به جان ارزد بيشک بر خوان ابوالحسن به نان ارزد.
و ايکاش اين کلام در تمام دنيا رعايت مي شد.....
........................................................................................
● يه جايي هست که من دلم نمي خواد دوباره به اون برگردم . نه اينکه از
اون خاطره بدي داشته باشم بلکه مي ترسم دوباره اگر به اون جا برم اون
حالت اون احساس برام تداعي نشه .
با چند نفر ازبچه ها برنامه اي داشتيم براي بازديد از غار قوري قلعه
کردستان و ديداري از بيستون و دست آخر ديدار از نوشيجان تپه .
اين تپه در نزديکي ملاير قرار داره و به گفته دوست باستان شناس من از
قديمي ترين قلعه هاي باستاني ايرانه که قدمت اون به اوايل دوران
هخامنشيان برمي گرده . يعني در دوراني که تازه حکومت هخامنشي در ايران
به قدرت مي رسه . ويژگي خاص اين قلعه هم اين بود که شايد اولين آتشکده
رسمي دين زرتشت در اون قرار داشت.
دوستم مي گفت اين آتشکده در زماني ايجاد شد که هنوز دين زرتشت فراگير و
رسمي نشده بود . و شايد اينجا اولين مکاني بود که بطور رسمي آتش مقدس
روش شد.
وقتي ميني بوس ما به تپه نزديک شد از ديدن سوله بزرگي که روي تپه بود
متعجب شدم ولي باز دوستم گفت اين سقف بزرگ توسط باستان شناس هاي خارجي
موقعي که اين قله از زير خاک در مي اومد ايجاد شده تا اونو از گزند باد
و باران خفظ کنند.
اون جا هيچ نگهباني نداشت و خود ده هم ازقلعه فاصله زيادي داشت.
باور نمي کردم اثري به اين ارزشمندي اين چنين رها شده باشه . بي هيچ
نگهبان و مراقبي .
وارد محوطه شديم . معلوم بود فقط قسمت ارگ اصلي از زير خاک بيرون کشيده
شده . روي ديوار ها براي جلو گيري از فرسايش کاه گل ماليده بودن و
غباري چند هزار ساله همه چيز رو پوشانده بود.
در جاي جاي قلعه اثر حفاري هاي گنج بايان را مي ديدم که چشم خودشون روي
گنج اصلي که خود قلعه بود بسته بودن و به اميد تکه اي طلا اونو سوراخ
سوراخ کرده بودند.
داخل قلعه سکوت وهم انگيزي بود . سکوتي که اگه خوب گوش مي دادي رد پايي
از صداي همه اون کساني که هزاران سال پيش اون جا بودن رو در خودش داشت
. به قسمت اصلي ارگ رفتيم و من طبق معمول از بچه ها جدا افتاده بودم و
ديرتر از همه رسيدم به جايي که آتشکده مخفي در اون قرار داشت .
وقتي من رسيدم بچه ها داشتند مي رفتن به يه قسمت ديگر و من تنها موندم.
انگار بر گشته بودم به دو هزار و پانصد سال پيش شايد هم قبل تر .
من توي جاهاي تاريخي سعي مي کنم شکل اوليه اونو توي ذهنم باز سازي کنم
ولي اين بار ....
نمي خوام بگم يه حالت شهود بود يا الهام . فقط هر چي بود من با اراده
چيزي رو توي ذهنم مجسم نکردم .
همه چيز رو نا خود آگاه جور ديگه اي مي ديدم .
همه چيز داشت به حالت اوليه و اصلي خودش بر مي گشت .
انگار ديوارها ديگه کاه گل نبودن . انگار مکان آتش مقدس خالي نبود.
انگار اون سقف فرو نريخته بود .
انگار يه باد کاه گل ها را پاک کرد غبار را با خودش برد و رنگ اصلي
ديوارها نمايان شد.
انگار همه چيز برق مي زد ديوارها سفيد شدند و تميز.
آتش مقدس در مکان خود روشن بود و دود عود همه جا رو پر کرده بود .
انگار جملات آشو زرتشت آنجا خوانده مي شد.
انگار گاتها – يشتها – ونديداد – ويسپرد را داشتند اونجا مي خوندن.
صداي باد يه همسرايي جادويي را توي گوشم تداعي مي کرد و انگار موبدان
داشتند مي خواندند
همه اونجا پشت به پشت هم ايستاده بودند و مي گفتند:
اهورامزدا اين مملکت را از گزند ديوان و ددان مصون دار.......
حضور کساني را اونجا حس مي کردم که سالها قبل از من اونجا بودند و
خالصانه به آتش پاک نگاه کرده بودند ...
انگار صداي قدم هاي خود آشو زرتشت مي آمد که مردمان را پندار نيک گفتار
نيک و کردار نيک فرا مي خواند .....
نمي دونم چقدر گذشت . تا با صداي يکي از بچه ها از غيبت من نگران
شده بودم به خودم اومدم و گفتم دارم مي آم اومدم .
از اون موقع تا آلان هر بار به فکر نوشيجان تپه مي افتم و فکر ديدار
مجدد اون منصرف مي شم .
دلم نمي خواد برم اونجا و شايد ون احساس اوليه را نداشته باشم . دلم مي
خواد هميشه هر بار به فکر نوشيجان تپه مي افتم ياد اون لحظات بي مانند
را در ذهنم نگاه دارم .
.........
........................................................................................
Tuesday, March 05, 2002
● گاهي کار هاي يک فرد چيزي مي شود شبيه به حماسه به اسطوره اما خود او
هيچ نشاني از اسطوره بودن و قهرمان بودن ندارد و حتي گاه با رفتار خود
اين انگاره را در باره خود نفي مي کند.
در خبر ها خواندم Warren Harding در گذشته است . نام اين سنگنورد
آمريکايي براي بسياري تداعي کننده حماسي ترين صعود تاريخ ديواره نوردي
دنيا مي باشد.
او با صعود مسير Nose در ديواره Elcapitan در دره يوسه ميتي آمريکا در
سال 1957 ثابت کرد هيچ ديواره بلندي نيست که غير قابل صعود باشد.
صعود هاي مکرر او سينه هاي سنگي بلند که غير قابل صعود شمرده مي شدند
دنياي ديواره نوردي را وارد عصر جديدي نمود . اما هارينگ مرد بسيار
عجيبي بود.
وي جنبه روحي صعود را كه بسياري از از كوهنوردان بر آن به عنوان بخش
بزرگي از كارشان تاكيد مي كنند به ريشخند مي گرفت و مي خواست به همه
بقبولاند كه كارهاي بزرگ او همان قدر اهميت دارند كه مثلا راه بردن يك
سگ !!
علت برخورد سر او با سنگنوردي نه فقط فروتني بلكه بيزاريش از موضوعات
روشنفكرانه بود. هنگاميكه يك سنگنورد معروف يوسه ميتي غروب اين دره را
موسيقي موزارت مقايسه مي كرد او نامهايي همچون تاقچه اخمو و تاقچه
چلغوز براي مسير خود انتخاب مي كرد. به همين علت هاردينگ براي عده اي
به يك قهرمان و براي عده اي ديگر به يك فرد منفور بدل شد.
رفتا رو روحيات او هر چه بود پايداري و پشتکار مثال زدني او همواره در
ياد تمامي سنگنوردان دنيا باقي خواهد ماند .
در آخرين مرحله صعود مسير nose که بيش از 45 روز کار در يک دوره 16
ماهه طول کشيد و در آخرين قسمتهاي مسير بعد از 12 روز سپري کردن بر روي
ديواره صاف ال کاپيتان هاردينگ خودش را زير آخرين مانع دلهره آور يافت
: كلاهكي بدون شكاف در قسمت هاي بالايي بجاي بازگشت به كمپ ششم در صد
متر پايين تر هاردينگ تصميم به ادامه صعود گرفت . شب 12 – 11 نوامبر به
يك شب بياد ماندني و حماسي يوسه ميتي بدل شد ، چرا كه هاردينگ خستگي
ناپذير بر روي مسيري كه شب آن در بعضي تا ده درجه منفي بود. بيست و هشت
سوراخ براي ميخ پيچ ها درست كرد. آسمان مشرق گرك و ميش بود كه هاردينگ
خود را روي شيب هاي سنگي ساده قله بالا كشيد . او بعداً ” نوشت “ اصلاً
معلوم نبود كه كي غالب و كي مغلوب است : به ياد دارم كه وضعيت ال
كاپيتان بسيار روبراه تر از من بود. ”.
روانش شاد و بقول همزبانانش Rest in peace
........................................................................................
من از مسافرت با اتوبوس هاي بين شهري متنفرم . براي من اين بزرگترين
عذاب دنياست که مجبور باشم با اتوبوس به يک شهر ديگر بروم .
احساس زنداني شدن به من دست مي ده . هيچ چيز به اختيار خود آدم نيست .
وقتي که مي خواهيي بليط بخري همه مي گن آلان راه مي افته ولي وقتي بليط
را مي دن به دست مي بيني بايد يک ساعت معطل بشي .
اگه ساعت شش موقع حرکت باشه تازه شش و ربع در ماشين را باز مي کنند که
بيا سوار شو . اگر شانس بياري و صندليت يه جاي خوب باشه ممکنه باز جايت
را عوض کنند و بيخود يه صندلي ديگه را بهت نشون بدن و بگن اشتباه شده و
اون صندلي مال از ما بهترانه .
تازه وقتي با هزار سلام و صلوات ماشين راه مي افته بايد دو دور دور
ميدون آزادي بزنه که صندلي هاي خالي رو پر کنه و دم به ساعت عين ميني
بوس هاي خطي نگه داره که مسافر بزنه .
وقتي که ظرفيتش هم تکميل بشه تازه نوبت خراب شدن ماشينه يا عوض کردن
روغن يا يه چيز ديگه.
توي خود ماشين هم هميشه بغل دست من يه آدم سيگاري مي افته که عين دودکش
سيگار دود مي کنه و اعتراض هم که بکني خيلي که احترام بزاره مي گه :
داداش ناراحتي سواري دربستي مي گرفتي . اتوبوسه ديگه ماشين بابا جونت
نيست ….
سيگاي هم که نباشه بايد مدام هي تکون بخوره و تخمه بشکنه .
توي ماشين هم تازگي ها مد شده فيلم مي گذارند .
يا يه فيلم آبگوشتي ايراني تکراريه يا از اين فبلم هاي هندي که صداش
گوش آدم رو کر مي کنه .
خدا نکنه وقتي بخوان يکي از کانال هاي خود تلويزيون رو بگيرن که صداي
پارازيت و خش خش گوش آدمو کر مي کنه .و وقتي بهشون مي گي آقاي محترم
لااقل صداشو کم کن چنان چپ چپ نگاهت مي کنند که پشيمون مي شي
آخر هفته پيش هم مجبور بودم برم جايي . و طبق معمول بدترين اتوبوسي رو
که مي شد پيدا کنم پيدا کردم . انگار من تخصص دارم توي پيدا کردن
اتوبوس هاي قراضه .
شب بود و اتوبوس ناله کنان حرکت مي کرد. بخاريش هم که خراب بود و آدمو
ياد سرماي کوه مي انداخت . با خودم مي گفتم کاش يه اتوبوس خوب گيرم
اومده بود که آلان خواب بودم و راه را متوجه نمي شدم .
که يهو ماه را ديدم . بزرگترين ماهي بود که توي آسمون به ديده بودم .
انگار چسبيده بود به زمين و چه نوري داشت .
يه آن فکر کردم خوابم . مگه مي شه ماه اين همه بزرگ باشه ولي هم بيدار
بودم و هم ماه همون قدر بزرگ .
چه عظمتي داشت .
يادم رفت توي اتوبوسم . يادم رفت بغل دستيم داره بلند بلند تخمه مي
شکنه يادم رفت از فرط سرما نمي شد توي اتوبوس خوابيد همه چيز يادم رفت
و چه خوب که اتوبوسم راحت نبود که من بيدار بمونم و ماه رو ببينم .
کاش همه اونايي که ماه رو دوست دارند اون شب ماه را مي ديدند....
|